هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۸۵

به محض این‌که خواست در را باز کند، چند مرد با لباس شخصی او را دوره کردند و با نشان دادن حکم بازرسی وارد خانه او شدند.

برسام چیزی برای پنهان کردن نداشت، پس مانع کار آنان نشد.

یکی از مردان به سوی او رفت و گفت: «... رو چقدر می‌شناسی؟!»

برسام متعجب نگاهش کرد.

-          منظورتون چیه؟

-          هیچی. فقط چقدر ازش شناخت داری؟

-          اون یه دوسته، فقط همین.

مرد ضمن این‌که در خانه قدم می‌زد، گفت: «ولی چند بار ما شما رو با اون دیدیم.»

برسام پوزخندی زد.

-          ممنون از یادآوریتون. خب الان باید چی کار کنم؟ باید عذرخواهی کنم؟!

-     به به، زبون درازم که هستی. ما گزارش داریم که تو چند بار به دادگاه برای دیدنش رفتی. حدس می‌زنیم توی خلافکاری‌های اون دست داشته باشی.

-          مثلاً چی؟

-          آدم‌ربایی، رشوه، ارتباطات نامشروع و خیلی چیزای دیگه.

برسام به فکر فرو رفت، فهمید مشکل آنان محمد نیست، آنها دنبال پاپوش درست کردن برای... بودند.

-          چطور ثابت می‌کنین؟

-          همه چیز در حال بررسیه و شما دنبال ما میاین تا چند تا سؤال ازتون بپرسم.

برق شادی از چشمان برسام زده شد، چون می‌دانست می‌تواند اطلاعاتی از دوستانش که در زندان هستند به دست آورد.

-          باشه، میام.

مرد کمی چشمانش را جمع کرد، از پذیرش درخواستش توسط برسام متعجب شد، با این وجود او را با خود به اوین بردند.

برسام به محض ورود به زندان با شگردهایی خاص شروع به جمع‌آوری اطلاعات از زندانبان کرد. او به شکلی مادرزادی تخصص در این کار داشت و همیشه با درخواست یک نخ سیگار شروع می‌کرد!

او به سرعت فهمید مسئله ارتباطی به محمد ندارد و قضیه سرنگونی... است. آنها برای این پرونده‌سازی کاذب از هیچ کاری فروگذار نکردند، طوری که متهمانی که... حکم بر علیه‌شان صادر کرده بود را با ترساندن و حتی شکنجه وادار کردند بر علیه.. شهادت دهند. اگرچه بسیاری از آنان سر باز زدند. اما همه که مثل هم نیستند و ظرفیت جسمی و روحی‌شان متفاوت است. ولی از همه بیشتر وضعیت ناراحت‌کننده محمد عذابش می‌داد. او دیده بود تختی را که دوستان برای محمد فرستاده بودند اینان در گوشه‌ای از زندان گذاشته و اجازه استفاده از آن را به محمد ندادند.

مردی به سوی سلول او رفت و در را باز کرد.

-          بیا بیرون.

-          چرا؟

-          آزاد شدی.

-          چرا؟

مرد نگهبان بهت‌زده او را نگاه کرد.

-          زود باش بیا بیرون این‌قدر چرا چرا نکن.

برسام از سلول خارج شد. مرد که انگار تازه صاحب اسلحه شده بود، کمی با دست آن را جابه‌جا کرد، طوری که زندانی ببیند. برسام خنده‌اش گرفت و زیر لب گفت: «ندید بدید!»

مردی بیرون زندان انتظار او را می‌کشید. برسام با دیدن او جا خورد.

-          قربان، شما اینجا چی کار می‌کنین.

مرد که چشمانی پرجذبه داشت با دقت به برسام و زندان نگاه کرد و گفت: «من بیرون زندانم، تو اون تو چه غلطی می‌کردی؟»

-          به خاطر یه دوست گیر افتادم.

-          سوار شو.

مرد به سوی ماشینش رفت و برسام به دنبال او.

-          کاش نمی‌اومدین دنبالم، من می‌خواستم

-     ساکت شو برسام. اگه دنبالت نمی‌اومدم الان تو یه کیس سوخته بودی که دیگه به درد من نمی‌خورد. تو بهترین مأمور منی و اصلاً دوست ندارم اطلاعات باارزشت به دست این احمقا بیفته.

-          ولی قربان.

-     ولی نداریم. می‌دونم چرا چنین حماقتی کردی. به محض این‌که فهمیدم از همه داشته‌هام استفاده کردم تا تو رو بیرون بکشم. تو می‌دونی چی هستی و چی کاره‌ای برسام؟

-          بله.

-     نه، نمی‌دونی. بهتره بهت یادآوری کنم تا دیگه از این غلطا نکنی. تو یه پلیس مخفی هستی و باید تا جایی که اداره آگاهی بهت نیاز داره شناسایی نشی. تو که دوست نداری این زندگی خوب و مرفه رو از دست بدی، در ضمن یه گلوله هم وسط پیشونیت بخوره، اونم توسط کسانی که جاسوسیشونو کردی؟

-          نه.

-          خوبه. پس حرف همو می‌فهمیم.

-          ولی قربان من باید به دوستم کمک می‌کردم.

-          مشکلش چقدر حادّه؟

-          یه پاپوشه.

-          واسه کی؟

-          ...

-          آهان، همون قاضیه؟

-          بله.

-          می‌شناسمش، کمی زیاده‌روی کرده. انگار تنش می‌خوارید. بالاخره‌ام زبان سرخ کار خودشو کرد.

-          ولی مسئله اون نیست.

-          پس چیه؟

-          یکی دیگه از دوستامه که بیخودی بازداشت شده. یعنی به خاطر پایین کشیدن ...

مرد کمی فکر کرد، او به سرعت مسائل را تحلیل می‌کرد.

-     درسته. همیشه یه بی‌گناه لازمه، مخصوصاً واسه آدمای کله گنده که به راحتی نمی‌شه پایین کشیدشون. مهم نیس. به دوستت فکر نکن، چند وقت دیگه آزادش می‌کنن، یه عذرخواهی کوچولو و تموم می‌شه.

-          اما بهش تهمت بدی زدن.

مرد ماشین را جلوی خانه برسام نگه داشت.

-          مهم نیس، می‌فهمی، شما برای امشب پرواز داری. یه مأموریت

آه از نهاد برسام بلند شد.

-          ولی

ادامه دارد

گردباد خاموش۸۴

برسام سراسیمه و آشفته وارد دفتر شد و یک راست رفت به سوی حمید.

-          سلام، چی شده، من تازه مطلع شدم.

-          بی‌شرفا تهمت بی‌خود به این پسره زدن.

برسام زیر لب غرغر کرد.

-          آخه واسه چی؟

-          نمی‌دونم. اصلاً سر درنمی‌یارم چرا این بلا رو سر محمد آوردن، هیچی‌ام نمی‌گن. فقط دری وری جواب می‌دن.

حمید با حرص و تفکر این جملات را گفت. برسام به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و نمی‌دانست دلیل این رفتارهای ناهمگون با مردی چون محمد چیست.

-          وکیل، باید وکیل بگیریم.

-     ما هم بهش فکر کردیم. ولی از همه مهم‌تر فرستادن یه تخت واسه محمدِ، چون با وضعی که اون داره نمی‌تونه رو زمین بخوابه.

-          آره، باید چی کار کنیم، کاری از من برمیاد؟

-     آره، برسام بهت یه آدرس می‌دم برو ببین می‌تونی تخت پیدا کنی، من و بچه‌های دیگه باید بریم پیش یکی دیگه از دوستامون.

-          باشه. الان می‌رم.

حسین که دقایقی قبل به آن جمع ملحق شده بود به همراه حمید نزد یکی از دوستانشان رفتند تا با او هم مشورت کنند تا شاید بتوانند برای آزادی محمد کاری انجام دهند. آنها یک لحظه هم نمی‌توانستند آرام بگیرند.

-        می‌دونی حمید، کاری از من برنمی‌یاد. مسئله محمد خیلی به هم گره خورده.

-    آخه حجت جون این چه حرفیه، محمد سال‌ها تو جنگ بوه، واسه ناموس این مملکت رفته خودشو به این روز انداخته، حالا بیاد این کارا رو بکنه. تو خودت باور می‌کنی؟

حجت نفس عمیقی کشید.

-    نمی‌دونم. بهتره شماها هم خودتونو درگیر نکنید. یه چیزی هم تو پرانتز بگم که دوستای صمیمی محمد هم زیر نظر هستن.

-        دستت درد نکنه، لابد ماهام تو این کارا دست داشتیم؟

-        نه. ببین فقط یه هشدار دادم.

-        یعنی تو کاری واسه ما نمی‌کنی؟

-        نمی‌تونم حمید. نمی‌تونم. هیچ کس نمی‌تونه.

حمید و حسین به هم نگاه کردند. آنها گیج و مبهوت آن‌جا را ترک کردند.

حسین رانندگی می‌کرد. زد کنار جاده و خیره شد به نقطه‌ای نامعلوم. حمید هم همین‌طور. حسین آرام گفت: «حمید، مسئله چیه؟»

-        نمی‌دونم.

-        تو حرفاشونو باور می‌کنی؟

-        نمی‌تونم چیزی بگم.

-        آخه انگار همه چیز با هم جوره دبی رفتناش. بهتر نیس کمی صبر کنیم ببینیم چی می‌شه؟

حمید با دلخوری به حسین نگاه کرد.

-    من یک لحظه هم به محمد شک نمی‌کنم. حدسم می‌زنم مسئله اصلاً به محمد ربطی نداشته باشه. حالا اینا کیو می‌خوان این وسط خراب کنن خدا عالمه.

-        حالا چی کار کنیم؟

-    باید حرف حجت رو جدی بگیریم، صددرصد همه ماها رو زیر نظر دارن. اگه قراره چیزی از ماها علیه محمد بفهمن، یا بخوان از ما سوءاستفاده کنن، نمی‌ذاریم.

-        چه جوری؟

-    مثلاً تلفن، پای تلفن حرف نمی‌زنیم، همیشه قرار می‌ذاریم همدیگرو می‌بینیم، ارتباطاتمون رو هم با بقیه کم می‌کنیم، حالا که اونا بازی دوست دارن ما هم بازی می‌کنیم.

حمید برای خود تدارک یک بازی را می‌دید و هدفش از این کار این بود که به محمد کمک کند و حسین با دقت گوش می‌داد، اما هنوز مردد بود که محمد گناهکار است یا بی‌گناه.

برسام با عجله و پر تشویش پیگیر کارهای محمد بود. می‌دانست دیگر خبری از مجتمع نیست، چون قوه قضائیه رأی به تعطیلی و انتقال بچه‌ها به بهزیستی را داده بود.

آقای ... مبهوت به برسام نگاه می‌کرد که سعی داشت با کلمات شمرده و متین او را متقاعد کند قوه قضائیه اشتباه کرده و اصلاً محمد را به اشتباه به زندان برده‌اند.

-          ببینید الان شما باید وارد عمل بشین، محمد مدرک داره، که امضاء شما هم پاش خورده، مگه غیر از اینه؟!

... آب دهان را قورت داد و من و منی کرد.

-          درسته، ولی کاری از من ساخته نیس. می‌دونی اتهام بزرگی بهشون زدن که ما نمی‌دونیم چقدر درسته.

برسام چشمانش گرد شد.

-     چی می‌گی شما، یعنی چه ما نمی‌دونیم، البته که می‌دونید، بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌دونید که محمد بی‌گناهه. چرا ازش دفاع نمی‌کنید؟ از چی می‌ترسید؟

....لبخندی زد و از جسارت برسام خیلی خوشش نیامد.

-          بحث سر ترس و اینجور چیزا نیس.

-          پس چی؟

-          من نمی‌دونم اتهاماتی که به محمد و دار و دسته‌اش زدن چقدر درسته، پس مجبورم سکوت کنم.

-          یعنی چی؟ این حرفا چیه؟ شما محمد رو نمی‌شناسین؟

-     ببین من دوست ندارم موقعیت خودمو به خاطر محمد به خطر بندازم، بذار قانون کارشو انجام بده، خب خب اگه بی‌گناه باشن آزادشون می‌کنن.

برسام نفس عمیقی کشید و مبهوت به.... نگاه کرد. بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در رفت تا از اتاق خارج شود. رفیق‌زاده که احساس شرمساری می‌کرد، گفت: «تو چرا این‌قدر سنگ اونو به سینه می‌زنی؟»

-          چون می‌دونم بی‌گناهه. در ضمن اون دوست خوب منه، کسی که جسارت انجام کاری رو داشت که هیچ کس نداشت.

....همه شهامت خود را جمع کرد و گفت: «اما اما اگه گناهکار باشه، چی؟»

برسام خیره نگاهش کرد.

-     می‌دونم نیست، من به پاکی اون این‌قدر ایمان دارم که به پاکی مریم مقدس. اگرم بفهمم اون گناهکاره، مطمئن باش خودم می‌کشمش!

افکار برسام به هم ریخته بود، او ظرف این چند روز به چند وکیل هم سر زد اما آنها به نوعی از دفاع از محمد سر باز زدند و همین بیشتر کلافه‌اش می‌کرد. همه دوستان نزدیک و صمیمی محمد وضعی مشابه او داشتند. او اینک روبه‌روی در آپارتمانش بود،

ادامه دارد

گردباد خاموش۸۳

-     می‌دونم تو دلتون چی می‌گذره. اما الان این آدم سقوط کرده. همة ماها که مرد هستیم اینو می‌فهمیم که شکستن غرور یعنی چی. اون الان یه آدم بدبخت مثل خود ماست. باید درکش کنیم.

این حرف‌های آخر تأثیرگذار بود و همه را آرام کرد. یک جوری زندانیان به یاد ورود خود افتادند که چقدر احساس غربت و بدبختی می‌کردند. پس باید مردانگی را نشان دهند تا ... این احساس را نداشته باشد.

زندانبانان وحشت داشتند از این‌که ... را داخل بند عمومی بفرستند، چرا که ممکن بود سر او را بیخ تا بیخ ببرند، اما آنها مأمور بودند و معذور و باید دستورات را اجرا می‌کردند.

دل در دل... نبود. او آماده پذیرش هر اتفاقی بود، حتی کشته شدن در گوشه‌ای از زندان و به دور از نگاه سایرین. سعی می‌کرد خیالبافی نکند و باعث آشوب درونی خود نشود.

اما این آشفتگی دیری نپایید و بالاخره در بند عمومی به روی او گشوده شد و او انتظار تنها چیزی را که نداشت، اتفاق افتاد. مراسم استقبال از او با سلام و صلوات که باعث بهت و حیرت خودش و زندانبانان شد. اشک در چشمان ...حلقه زد. اما خود را کنترل کرد تا در این غم غربت گریه نکند. راست و مقاوم ایستاد. اگر کسی برای احوالپرسی به سویش می‌رفت با گرمی دستش را می‌فشرد و لبخندی می‌زد. علی‌رغم این‌که هنوز ته دلش وحشت حضور در جمعی را داشت که حکم بسیاری از آنان توسط وی امضا شده بود.

داش ابرام به سوی او رفت و گفت: «اگه مشکلی چیزی داشتی می‌تونی رو کمک من حساب کنی. بچه‌ها اینجا هواتو دارن، هیچ دل نگرون نباش.» همه حرف‌های او را تأیید کردند و باز همهمه‌ها شروع شد.

بغض گلوی ...را گرفت، حتی فکرش را نمی‌کرد کسانی که او حکمشان را صادر کرده باشد، چنین بامرام باشند، در حالی که برای کسانی که وفادارانه کار کرده، صرفاً برای منافع خود اینگونه او را به زیر کشیده و تار و مارش کرده باشند. گاهی مردانگی را می‌شود از کسانی آموخت که حتی در مخیله آدمیزاد هم نمی‌گنجد.

اوضاع خانه حسابی به هم ریخته بود. حرف و حدیث‌ها زیاد شده و تهمت‌ها اوج می‌گرفت. مینا گیج و مبهوت بود، او آن‌قدر ساده‌دل و پاک بود که فکر می‌کرد بعضی از اتهامات درست است و نمی‌دانست باید چه کند. حتی به او و خانواده اجازه ملاقات با محمد را هم نمی‌دادند تا بتواند از او بپرسد، آیا اتهامات در مورد دختران درست است، آیا او ارتباطی خاص با آتنا داشته، آیا او به مملکت و او خیانت کرده؟!

هجوم این سؤالات و پاسخ نشنیدن‌ها او را کلافه می‌کرد و ترجیح می‌داد گریه کند تا این‌که گزینه‌ها را کنار هم بگذارد و کوبنده از همسرش دفاع کند.

برادران و پدر محمد هر روز دم در اوین بودند، گاهی با التماس و گاهی با دعوا مرافه می‌خواستند تا محمد را ببینند. پدر گریه می‌کرد، چون وضع پسرش را می‌دانست ولی نمی‌توانست کوچک‌ترین کمکی به او بکند.

مجتمع تعطیل شد، برخی از پرسنل بعد از سؤال و جوابی کوتاه آزاد شدند. دخترها هم بار دیگر آواره خیابان‌ها. برخی از آنها به خانه‌هایشان برگشتند، اما بسیاری دیگر برای به دست آوردن پول و به قول خودشان یک لقمه نان تن به رفتار غیراخلاقی دادند.

در این میان همه می‌خواستند کمک کنند. دوستان بسیار صمیمی و نزدیک محمد برای آزادی او تلاش می‌کردند. حمید زعیمی و مهران نزد قاضی دادگاه رفتند.

قاضی که مشغول رأی دادن در مورد پرونده‌ای بود، گفت: «بفرمایید تشریف داشته باشین تا بعد به مشکلتون رسیدگی کنم.» قاضی عمداً ارباب رجوع را معطل نگه می‌داشت و آنها را اینگونه تحقیر می‌کرد. 

حمید و دوستان دیگرش انتهای اتاق نشسته بودند و از این‌که می‌دید قاضی گاهی در مورد پرونده صدایش را بلند می‌کند تا آنها بشنوند و گاهی آرام حرف می‌زند، خنده‌اش گرفت.

پس از اتمام کار قاضی آنها را پذیرفت.

-        خب می‌خواستین در مورد پرونده محمد چی بدونین؟

-        همه چیز. چرا گرفتینش و اتهامش چیه؟!

قاضی ابرویی بالا داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «می‌دونید، پرونده خیلی پیچیده‌س. به شما هم توصیه می‌کنم پیگیری نکنید.»

زعیمی گفت: «یعنی چه؟ مگه جنایت مرتکب شدن؟ اگه شدن به ما هم بگین تا بریم پی کارمون، شما هم اونو اعدامش کنید.»

-        ببینید مسئله خیانت به مملکت و نوامیس مردمه!

-        یعنی چه؟

-        خب اونا مشکوکن به این‌که دختر خانوم‌ها رو به‌طور قاچاقی می‌بردن اون ور آب.

-        شما شک دارین یا مطمئنید؟

-        ما داریم مدارک رو تکمیل می‌کنیم. ما از خونه عکس و فیلم داریم. ایشون با یه خانمی که سرش بازه عکس داره.

-        یعنی اینا مدرکن واسه دستگیری ایشون؟ خب ازش بپرسید این خانوم کیه؟ اصلاً فیلم رو به ما نشون بدین.

-        فیلم رو که نمی‌شه به شما نشون بدیم.

-        حالا می‌خواین چی کار کنین؟ یعنی نمی‌شه آزادش کنید؟

-        نه، چون دارن بازجویی می‌شن.

-        به قید ضمانت و وثیقه چی؟

-        نه، نمی‌شه.

حمید گفت: «می‌شه به من اجازه بدین یه ساعت برم پیشش، ازش بپرسم چی شده؟»

-        نه، اصلاً.

-        آخه چرا؟

-        چون دستور اکید از بالا اومده ایشون ممنوع‌الملاقات شدن.

-    یعنی چه. با یه جنایتکار جنگی هم اینطوری رفتار نمی‌شه. اون بدبخت مجروحه، نیاز به لوازم خاص و استراحت خاصی داره، اینطوری ممکنه تلف بشه. اصلاً بیارینش بیرون من جاش برم زندان.

قاضی خنده‌اش گرفت.

-        نه آقا، به این راحتی هم که می‌گین نیس. ایشون باید تاوان کاری که کرده بده.

-        آخه چی کار؟ شما یه دلیل بیار که حق با شماست.

قاضی برآشفت.

-        ما مدرک داریم آقا، بفرمایید، بفرمایید بیرون، الکی وقت عدلیه رو نگیرید.

حمید با حرص برخاست، همچنین دوستانش، اما پیش از این‌که بیرون برود برگشت و گفت: «فکر نکن می‌تونی به ناحق کاری کنی، ما هم آدمایی داریم که اقدام کنیم.»

-        برو بیرون آقا، الکی هم تهدید نکن. دستت به هیچ جا بند نیست.

حمید با خشم دادگاه را ترک کرد و به همراه زعیمی و مهران به سوی دفتر کارش رهسپار شد.


ادامه دارد

گردباد خاموش۸۲

-          بله.

-          خب.

-          راستش، چطور بگم حاج آقا، یه سری اطلاعاتی به من رسیده که شاید شما هم بدونین بد نباشه.

... گوش‌هایش تیز شد.

-          بگو بگو.

مرد نفس عمیقی کشید و گفت: «انگار یه حرف‌هایی از دهن شما به اونا رسیده و دارن پیگیری می‌کنن.»

-          چی؟ چه حرف‌هایی؟

-          در مورد رییس قوه قضائیه.

گویا آب یخ ریختند روی ....، تمام وجودش سست شد. تازه فهمید این بگیر و ببند به خاطر چیست. هدف این بوده که او را پایین بکشند و چون ردی از او در مجتمع به‌عنوان یکی از اعضاء هیئت امنا یافته بودند، پس چه بهتر با بازداشت اعضاء مجتمع او را له کنند.

... نفس عمیقی کشید و همه چیز دستگیرش شد.

-          باید یه کاری کنم، وگرنه آبرو و حیثیت محمد رو این نامردا به باد فنا می‌دن. اگه مشکل منم، باید خودمو تسلیم کنم.

او این جملات را گفت، لوازم شخصی‌اش را جمع کرد و رهسپار خانه شد. همسرش که زنی فرهیخته و دانا بود، از حالات شوهرش دانست که حالا زمان کمک‌رسانی به مردیست که سال‌ها تلاش می‌کرد تا به مردم کمک کند.

-          حاج آقا، هر تصمیمی که شما بگیرین من مطیع شما هستم.

.... لبخندی زد:

-     بچه‌ها رو آماده کن، می‌برمتون خونه پدریم. اون‌جا می‌مونین، منم خودمو معرفی می‌کنم تا بلکه بتونم محمد رو نجات بدم.

-          چرا شما؟

-          مشکل منم خانم. اونا منو می‌خوان. محمد رو طعمه کردن. جرأت نداشتن مستقیم بیان سر وقت خودم.

نگاه دلسوزانه زن، دل... را ریش کرد.

-          اینجوری نیگام نکن، دلم واسه خودم سوخت.

اما سخن.... نتوانست مانع سرازیر شدن اشک‌های زن شود.

-          ببخشید حاج آقا.

-     خواهش می‌کنم خانم، گریه نکن. معلوم نیس چی به سر من بیاد. می‌خوام شما مثل یه شیر بالا سر بچه‌ها وایسی، اگه اینجوری گریه و زاری کنی که نمی‌تونی از پس مشکلات بربیای.

-          چشم، هرچی شما بگین.

-          خوب شد. حالا حاضر شین تا بریم.

او همسر و فرزندانش را نزد پدرش گذاشت و خود مستقیم رهسپار اوین شد، به این امید که با بازداشتش راه آزادی محمد را هموار کند. همه پرسنل زندان با ترسی توأم با احترام با... برخورد می‌کردند، چون می‌دانستند او کم آدمی نیست.

مردی با شتاب در مسیری مشخص می‌دوید. گاهی به کسی تنه‌ای می‌زد، دستش را روی سینه می‌گذاشت و با فروتنی می‌گفت: «ببخشید آقا. معذرت.» دمپایی‌هایش هر آن ممکن بود از پایش بیفتد و روی موزائیک‌ها کشیده می‌شد، اما برایش مهم نبود فقط باید یک خبری را سریع‌تر اعلام می‌کرد.

به سلول مورد نظرش رسید. چند نفس عمیق کشید و داخل شد. «داش ابرام. داش ابرام.»

مردی نسبتاً تنومند، خونسرد و با صدایی دورگه نگاهش کرد.

-          چی شده عبدلی، چرا این ریختی شدی مرد؟

-          داش ابرام یه خبر دارم.

-          بیا، بیا تو یه آب بخور، بعد حرف بزن. داری می‌میری بدبخت.

چند مرد دیگر هم آن‌جا حضور داشتند، می‌خندیدند و یا ابراز ناراحتی می‌کردند و مرد تازه وارد را به آرامش دعوت می‌کردند. مرد چند جرعه آب نوشید تا بتواند خشکی گلویش را رفع کند و حرف بزند. با دستمال یزدی که به مچ دست بسته بود خیسی دهانش را پاک کرد و گفت: «داش ابرام، .... آوردن زندون.»

داش ابرام اخمی کرد، سعی داشت شخصی را به یاد آورد. یکی دیگر از زندانیان به کمکش شتافت و گفت: «همون قاضیه؟»

مرد نگاهش کرد:

-          آره. خودشه.

داش ابرام لبی به دندان گزید. تازه .... را شناخت.

-          آهان، فهمیدم. واسه بازدید میاد؟

-          نه، به عنوان زندانی.

همه کسانی که آن‌جا بودند جا خوردند و بهت‌زده مرد را نگاه کردند. اسماعیل که بد از دست... شکار بود با خشم گفت: «خوب شد، پدرشو درمیارم. عوضی با اون حکمش منو خونواده‌مو بدبخت کرد.»

داش ابرام نگاهش کرد:

-     نه داش اسی، ما داریم تاوون گناه خودمونو می‌دیم. حکم ابد منم این مرد امضا کرد، اما به دور از لوطی‌گریه که اذیتش کنیم. اتفاقاً ازش استقبال می‌کنیم. ماها حقمون بود که این جوری باهامون رفتار بشه. غیر از اینه آقایون؟

همه خواسته یا ناخواسته حرف‌های داش ابرام را تأیید کردند و ظرف چند دقیقه همه زندان متوجه آمدن ....، قاضی قدرتمند و جسور شد. آنها به تکاپو افتادند تا مراسم استقبالی از او فراهم کنند، البته در حد بضاعت خودشان.

یکی دیگر از زندانیان خود را با سختی به داش ابرام رساند و با ناراحتی گفت: «داش ابرام حقیقت داره دارن این مردیکه کثافتو میارن زندان؟»

-          آره، چطور؟

مرد چند ناسزا به ... گفت و رو به داش ابرام ادامه داد:

-          می‌کشمش.

-          نه، تو این کارو نمی‌کنی.

-          چرا؟

داش ابرام رو به جمعیت گفت: «بینم، مگه شماها خلافکار نیستین؟ اگه نیستین اینجا چی کار می‌کنین؟ اگرم هستین مرد باشین و مثل یه مرد بگین هستین. این بدبخت کارشو انجام داده، قانونو اجرا کرده. دیگه کی می‌خواد اگه اون اومد بلایی سرش بیاره؟»

از میان جمعیت چند نفری با خشم اعلام آمادگی کردند. داش ابرام بلندتر گفت: «هیچ کس حق نداره حتی یه تلنگرم به این مردیکه .... بزنه. همه باید بهش احترام بذارین، چون اگه نذارین با من طرف هستین.»

برخی از زندانیان معترض شدند. داش ابرام ادامه داد: 

ادامه دارد...

گردباد خاموش۸۱

-        اون هدیه شهید سقط فروش بود که غنیمت از عراقیا گرفته بودن، وقتی بیمارستان بودم واسم آوردش.

-        اون‌جا با دخترا چی کار می‌کردین؟!

محمد خشمگین شد.

-        منظورتون چیه؟

-        شما جواب بدین!

-        خودتونم خوب می‌دونید. مدارک مدرسه‌شون هست، همه چیز رو حساب و کتاب بوده. شما دنبال چی می‌گردین؟

-        برای چی رفته بودی دبی؟

-        می‌خواستم برم امریکا.

-        به به! چرا؟

-        واسه معالجه.

-        چرا نرفتی؟

-        نشد. ویزا ندادن. گفتن چون مجروح جنگه بهش ویزا نمی‌دیم.

-        یعنی باور کنم هر دو بار واسه گرفتن ویزا رفته بودی؟

-        می‌خوای باور نکن. من برای گرفتن ویزا هم مدارک خودمو دارم.

-        ما از مجتمع شما عکس داریم. اون‌جا رفت و آمدهای مشکوک دیده شده.

-        می‌شه عکساتونو ببینم؟

-        به موقعش! ما شنیدیم توی ساختمون شما تیراندازی شده.

-        بله. اسلحه دست من بود، یه دفعه تیر ازش در رفت.

-        اِ، جدی؟ کسی هم صدمه دید؟

-        شما که اون جارو زیر نظر داشتین، بهتر از من باید بدونین.

-        جواب سؤال رو بده.

-        نه خیر. هیچکس.

-        از بچه‌ها که بازجویی کردیم، گفتن شما اونا رو کتک می‌زدین.

-        نه. یعنی یکی دو بار باید تنبیهشون می‌کردم. چون یا دروغ گفته بودن، یا کار زشت انجام می‌دادن.

-        یا شایدم می‌خواستین وادارشون کنین کاری براتون انجام بدن.

محمد از حرص چشمانش سرخ شده بود.

-    شماها با این اتهامات کاذب می‌خواین چیو ثابت کنین؟ این وصله‌ها به من نمی‌چسبه. اون جا فقط یه مرد تردد داشت اونم من بودم.

-        اون نوزادها رو چی کار می‌کردین؟ به نظر می‌رسه کار قاچاق انسانم انجام می‌دادین!

-    همش مزخرفه، ما برای اون بچه‌ها مدرک داریم. مادرشون تو زندان بودن، نمی‌تونستن از بچه‌ها نگهداری کنن، خودشون امضا دادن که بچه‌شونو بدن به ما.

-        و شما با اونا چی کار می‌کردین؟

-        زیر نظر بهزیستی به خانواده‌های متقاضی بچه می‌دادیم.

-        می‌فروختین یا می‌دادین؟!

-        ما بابت بچه‌ها هیچ پولی دریافت نکردیم. همه مدارک در بهزیستی هست. چرا به اونا مراجعه نمی‌کنید؟

-        چرا داریم انجام می‌دیم. آقای .... چه کمکی به شما می‌کرد؟

-        اون جزو هیئت امنا بود و بسیار زحمتکش.

-        تو خروج دخترها هم از موقعیت شغلیش استفاده می‌کرد؟

-        با گفتن این اتهامات احمقانه نمی‌تونید ایشونو خدشه‌دار کنید.

محمد حتی به ذهنش هم خطور نمی‌کرد دلیل نگهداری آنها و بازجویی‌شان فقط جمع‌آوری مدرک علیه .... است. پس در نهایت صداقت پرسش‌ها را پاسخ می‌داد و گاهی خشمگین می‌شد.

-        شما چه ارتباطی با آتنا داشتین؟

-        منظورتون چیه؟ اونم یه کارمند بود مثل بقیه.

-        ولی بعضی از پرسنل گفتن ارتباط شما خیلی نزدیک بود.

-        بله. اون دوست صمیمی خانم من بود. حتی رفت و آمد خانوادگی داشتیم.

-        یعنی هیچ ارتباط دیگه‌ای

محمد که با دستبند دست‌هایش را بسته بودند، هر دو دست را روی میز کوبید و فریاد زد:

-    مزخرف نگو. الکی واسه ناموس مردم حرف درست نکنید. شماها همتون دروغگویید. دنبال چی هستین؟ برین سراغ مسئولین انجمن حمایت و هدایت تهران، اونا همه چیز رو براتون توضیح می‌دن.

این سؤال و جواب‌ها هر روز تکرار می‌شد و محمد را آشفته و عصبی می‌کرد. اگر در آن گیرودار او دچار تشنج می‌شد، قطعاً برایش کشنده بود.

وضع آتنا بهتر از او نبود و هر روز باید سؤالات تکراری را پاسخ می‌داد و وقتی اتهامات کاذب در مورد ارتباطش با محمد به او زده می‌شد، گریه می‌کرد و منکر آن بود.

آقای... با شتاب پله‌های دادگاه را می‌پیمود، خبر دستگیری محمد و شایع شدن این‌که آنها یک باند فساد بوده‌اند برای او آن‌قدر متأثرکننده و غیرواقعی بود که او نمی‌توانست بنشیند و دست روی دست بگذارد. او به اتاقش رسید، باید مدرکی برای بی‌گناهی محمد پیدا می‌کرد وگرنه تا آخر عمر خود را نمی‌بخشید. سیگار می‌کشید، فکر می‌کرد و قدم می‌زد. گوشی را برداشت و با چند نفر تماس گرفت. برخی ناراحت می‌شدند و سعی در کمک داشتند و برخی جواب سربالا به او می‌دادند و این کفرش را درمی‌آورد.

... کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد، مقصدش مشخص بود، او جلسه‌ای با هیئت امنا تشکیل داده و توقع داشت آنها کمکی باشند، اما همه به نوعی از یاری‌رسانی امتناع کردند، گویا همه طلسم شده و قدرت تفکر و تصمیم‌گیری را از دست داده بودند.

جلسه سودی نداشت، او باید راه چاره دیگری پیدا می‌کرد تا محمد را از مخمصه نجات می‌داد. اینک ... مثل مرغ سرکنده به این سو و آن سو می‌رفت و به هر کسی که فکر می‌کرد می‌تواند کمکش کند، رو می‌انداخت.

خسته و ناراحت در اتاق کارش نشسته و منتظر جواب تلفن‌هایش بود. شاید یک مرد پیدا شود و صدای طلب یاری او را پاسخی گوید.

عینکش را از چشم برداشت و با دستمالی شروع به تمیز کردن آن شد. رییس دفترش وارد شد.

-          حاج آقا چای میل دارین؟

.... عینک را به چشم زد و خیره به او نگاه کرد.

-          نه، ممنونم. کسی زنگ نزد؟

-          نه. حاج آقا می‌تونم چیزی بگم؟

-          بله. حتماً بگو.

-          شما که اطلاع دارین یه مجموعه جدید به قوه قضائیه اضافه شده.

... اخمی کرد.

-          حفاظت اطلاعات قوه قضائیه رو می‌گی؟

ادامه دارد

گردباد خاموش۸۰

هنوز دقایقی از پروازش نگذشته بود که احساس دلشوره کرد. دلیلش را نمی‌فهمید.

-        کاش تلفن داشتم!

حتی نمی‌دانست چرا چنین درخواستی دارد. هرچه به تهران نزدیک‌تر می‌شدند، استرسش بیشتر می‌شد. نمی‌توانست خود را آرام کند. بالاخره خوابش برد و آن برایش بهتر بود.

به محض رسیدن به تهران یک آژانس گرفت برای رفتن به مجتمع.

دیدن در باز خانه، آن هم آن وقت شب، کمی برایش عجیب بود، اما فکر کرد شاید راننده مجتمع در را باز گذاشته باشد. وارد خانه شد و برخی از وسایل را که همراه آورده بود را زمین گذاشت.

ناگهان دید ده بیست نفر مرد مسلسل و کلت به دست او را دوره کرده‌اند. با خشم به سویشان هجوم برد و گفت: «این چه وضعیه. شماها اینجا چی کار می‌کنید. دختر و ناموس مردم اینجا زندگی می‌کنن، واسه چی اومدین اینجا؟» محمد با شتاب رفت داخل خانه. متوجه شد عده زیادی مرد هم تمام فایل‌ها و پرونده‌ها را به هم ریختند و مشغول بازرسی هستند. محمد با داد و بیداد گفت: «شماها خجالت نمی‌کشید؟ واسه چی ریختید تو خونه مردم. شماها کی هستین؟»

مردی به سوی او رفت و حکمی را نشانش داد که در آن نوشته شده بود، قاضی محترم شماره فلان، بدین وسیله به صورت ویژه به شما دستور داده می‌شود که مسئله بنیاد حمایت و هدایت اسلامی کرج را پیگیری و نتیجه را سریعاً ابلاغ کنید.

محمد با حرص کاغذ را به سویی پرتاب کرد و گفت: «این که مهر نداره!»

او متوجه نبود که امضاء رییس قوه قضائیه نیازی به مهر ندارد و خودش سندیت قانونی دارد.

-        این مسخره بازیا چیه؟

مردان توجهی به داد و فریادهای محمد نمی‌کردند. از غروب هم کلی با آتنا جروبحث و در نهایت او را بازداشت کرده از آن‌جا برای بازجویی برده بودند.

محمد کمی فکر کرد و در دل گفت: «این باید کار پدر مرسده باشد. بالاخره کار خودش را کرده.» اما هرگز نمی‌دانست که چنین نیست و آنهایی که آن‌جا را اشغال کرده بودند هدف دیگری دارند و مشغول جمع‌آوری مدرک علیه.... هستند.

محمد سریع به خانه زنگ زد. مینا نگران گوشی را برداشت.

-        الو محمد، چطوری. از صبح ریختن خونه دارن همه چیز رو بازرسی می‌کنن. کلی سند و مدرک برداشتن.

-        یعنی چه؟ آخه اونا دنبال چی می‌گردن؟

سؤالی که محمد در آن لحظه نمی‌توانست پاسخی برایش پیدا کند.

مردان دستور داشتند و اینگونه توجیه شده بودند که باید به دنبال مدارکی باشند دال بر این‌که این گروه دختران را برای شیخ‌نشینان دبی می‌فرستاده، پس حکم داشتند تا منزل محمد، آتنا و کلیه پرسنل را در یک زمان بگردند.

محمد از همه جا بی‌خبر و مبهوت بود. به سوی مردی رفت که گویا آن مردان را رهبری می‌کرد.

-        آقا شما به ما بگین دنبال چی هستین، خودم در اختیارتون می‌ذارم.

-        اینجا غیرقانونیه!

-    چی؟ چی داری می‌گی، اینجا ثبت‌شده‌اس. ایناهاش مدارکشم الان زیر دست و پای آدمات داره از بین می‌ره. غیرقانونی چیه؟

-        به ما اینطور گفتن و وظیفه داریم شما رو برای دادن بعضی توضیحات به تهران ببریم.

-        باشه. میام. مشکلی نیس ولی آخه این چه وضعیه، این چه جور بازجویی کردنه؟

محمد با اشاره سر و دست دختران را نشان می‌داد که دوتا دوتا در گوشه‌ای توسط مردان، بازجویی می‌شدند و شدیداً از ترس می‌گریستند و نمی‌دانستند چه بگویند.

آنها محمد را قانع کردند که یکی دو ساعت در تهران به برخی سؤالات پاسخ دهد و برگردد. اما بیرون از آن‌جا محمد صحنه‌ای را دید که خشمش را برانگیخت. مردان مسلح برادر کوچک او، حمید را با دستبند همراه خود آورده بودند.

محمد اصلاً دوست نداشت خانواده‌اش درگیر ماجراهای او شوند. با خشم فریاد زد:

-    شماها با من کار دارین، با این چی کار دارین؟ شما‌ها غلط کردین به اون دستبند زدین. من نمی‌یام، چه غلطی می‌کنین؟

-        ما فقط می‌خواستیم

-    بیخود می‌خواستین، مگه می‌تونین همین جوری خانوادة منو جلوی چشم من بیارین. اصلاً منو همین جا بکشین، من با شما نمی‌یام.

پیرمردی به سوی حمید رفت و دستبند او را باز کرد.

-        ببخشید، خب ایشون یه کم تو خونه با ما تند برخورد کرد ما مجبور شدیم

حمید به سوی برادرش رفت، محمد به او گفت: «چرا بهت دستبند زدن، مگه باهاشون درگیر شدی؟»

-    نه. فقط گفتم، چرا ریختین تو خونه، اونم بی‌هوا. آخه اونا یهو ریختن، زن داداش اینا مهلت نداشتن خودشونو جمع‌وجور کنن.

-        مامان چی؟ اون کجاست؟

-        اونم شاکی بود. کلی بهشون فحش داد و نفرینشون کرد. چی شده داداش؟ چرا اینا اینجوری کردن؟

-    خودمم نمی‌دونم. دارن منو می‌برن تهران. گفتن یه سری سؤال باید جواب بدم. من همه چیزم قانونیه. برو خونه بگو منو کجا بردن. اگه تونستی به هیئت امنا هم زنگ بزن بگو بیان ببینیم چی کار باید بکنیم.

-        باشه، چشم.

حمید به خانه بازگشت تا دستورات برادر را انجام دهد و محمد را یک راست به زندان اوین منتقل کردند.

محمد وضع بدی را سپری می‌کرد. یکی دو ساعتی که مردان قوه قضائیه به اوگفته بودند، اینک تبدیل به یک هفته شده بود.

او که باید هر روز حمام می‌کرد، هنوز موفق به این کار نشده بود، مایعات کمی به بدنش می‌رسید، پس مثانه‌اش کارش را درست انجام نمی‌داد و محمد متوجه تحولات بدی در درون بدنش می‌شد و این اصلاً خوب نبود.

او هر روز بازجویی می‌شد. مرد روبه‌رویش نشست و گفت: «خب محمد بگو ببینم توی مجتمع چی کار می‌کردین؟»

-    قبلاً هم گفتم، اون جا یه جای ثبت‌شده بود، زیر نظر دادگستری اداره می‌شد، همه اسناد ما هست، می‌تونید به اونا مراجعه کنید

-        به موقعش این کار رو می‌کنیم. خب، توی تفتیش خونه‌تون اسلحه هم پیدا کردیم.

-        بله. براشون مجوز داشتم.

-        اون کلاش چی؟ برای اون ما چیزی پیدا نکردیم.

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۷۹

پدر مرسده من و منی کرد و گفت: «راستش برای این‌که روحیه‌اش خراب شده بود، فرستادمش امریکا پیش مادرش!»

-        بسیار خب، شما شکایت کنید تا ما هم اقدامات لازم رو انجام بدیم.

-        خدا عمرتون بده. اگه ما شما رو نداشتیم مشکلمونو به کی می‌گفتیم؟!

پدر مرسده شکایتی بلند بالا  علیه محمد و دارودسته‌اش نوشت و تجسس و تحقیقات آغاز شد.

دو روز بعد مردی شتابان به سوی دفتر رییس رفت.

-        قربان. قربان.

-        چی شد؟

-        نیگا کنید چی پیدا کردیم؟

-        چی؟

-        اینا یه مؤسسه کاملاً رسمی و ثبت‌شده‌ان و زیر نظر فرمانداری، شهرداری، دادگستری و زندان‌ها هستن.

-        خب، دیگه چی؟

-    ما خونه رو زیر نظر گرفتیم، هیچ مورد مشکوکی وجود نداره. فقط محمد به اون جا تردد داره، به‌عنوان یک مرد، ما ورود و یا خروج هیچ مرد دیگه‌ای رو ندیدیم.

-    اشکال نداره. ما فقط می‌خوایم .... رو پایین بکشیم که الان مدرک داریم. درست کردن مدرک جعلی هم عین آب خوردنه. شماها عکس و اینجور چیزها هم تهیه کردین؟

-        بله قربان. همه چیز، بچه‌ها بیست و چهار ساعته اون‌جا رو زیر نظر دارن و کوچک‌ترین مسئله رو گزارش می‌کنن.

-        دیگه باید یواش یواش دست به کار بشیم.

-    در ضمن قربان، ما یکی از پرسنل اونجا رو ترسوندیم و اون داره مخفیانه با ما همکاری می‌کنه و ما لحظه به لحظه داخل رو هم پوشش دادیم.

-        خیلی عالیه. بچه‌ها چی؟ رو اونا کار کردین؟

-        هنوز نه قربان. ولی کاری نداره، به موقع کاری می‌کنیم که علیه هیئت امنا شهادت بدن. 

رییس بسیار خوشحال بود و لحظه‌شماری می‌کرد تا آن مجتمع و هیئت امنایش را نابود کند. 

محمد با خیال آسوده بار دیگر روانه دبی شد تا تکلیف ویزایش را مشخص کند.

این بار او را نزد مردی در سفارت امریکا فرستادند. مرد گفت: «خب محمد، باید خبر بدی بهتون بدم.»

-        چی؟

-        متأسفانه دولت من با صدور ویزا برای شما مخالفت کرد. متأسفم.

محمد نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد، چون از اول هم دوست نداشت به امریکا برود.

-        ممنون. دولت شما لطف کرد.

مرد متعجب به او نگاه کرد و محمد از سفارت خارج شد. انگار نفسی به راحتی می‌کشید. حالا می‌خواست برود و سفارشات بچه‌ها را تهیه کند و کمی هم سوغاتی بخرد. او با دقت و وسواس وسایل را می‌خرید و قیمت برایش مهم نبود، فقط کیفیت.

شب هنگام به محل اقامتش بازگشت، دیگر خبری از زنان خیابانی نبود. اما این باعث نمی‌شد که محمد ناراحت نباشد و به آنها و کارشان فکر نکند. دوست داشت آنها را سروسامان دهد تا مجبور نباشند برای چندرغاز پول به کارهای خلاف دست بزنند. او برای زنان و حقوقشان احترام قائل بود و درآمد از هر راهی را برای آنها پسندیده نمی‌دانست. زن‌ها باید بدانند که ارزششان فقط جسمی نیست و می‌توانند بسیاری مسائل را متحول کنند و خود را از فقر و فلاکت نجات دهند. باز هم به آنها اندیشید. دلش به درد می‌آمد و متأسف بود که نمی‌تواند کمکشان کند. به هتل رسید. باید کمی استراحت می‌کرد چون خیلی خسته و کلافه شده بود. روی تخت دراز کشید. انگار یاد چیزی افتاد، گوشی تلفن را برداشت و شماره آتنا را گرفت.

-        سلام آتنا.

-        سلام. چطوری؟ کی برمی‌گردی؟

-        خوبم. فردا. احتمالاً فرداشب مجتمع باشم.

-        خیلی خوبه.

-        سمیرا حالش بهتر شد؟

-    آره. یه شب بیمارستان بستری شد. آوردمش، حالا دارم داروهاشو بهش می‌دم. خیلی بهتره. غروبی گفتش گرسنه‌س، کمی سوپ بهش دادم.

محمد نفس راحتی کشید.

-        خیلی خوبه. نگرانش بودم. بقیه بچه‌ها چطورن؟

-        همه خوبن. دلشون واسه بابا محمد تنگ شده.

آتنا این را گفت و خندید.

محمد هم لبخندی زد.

-        خیلی خب. منو مسخره نکن. دیگه کاری چیزی نداری؟ سفارشی.

-        نه، دستت درد نکنه. مواظب خودت باش و به امید دیدار.

آنها خداحافظی کردند و محمد گوشی را گذاشت. به سقف اتاقش خیره شد. به بچه‌هایش فکر کرد. وقتی وارد این کار شد هرگز تصورش را نمی‌کرد تا این حد بتواند دوام بیاورد، چون او بسیار تنوع‌طلب است و نمی‌تواند سر یک کار مدت طولانی بماند، اما گره عاطفی که بین او و دخترانش خورده بود باعث می‌شد، بماند و با عشق کار کند. پول هرگز برایش مهم نبود و اعتقاد داشت خداوند روزی‌رسان است، فقط به آینده درخشان دخترانش فکر می‌کرد و این‌که روزی آنها را بر روی سکوهای پیشرفت و افتخار ببیند.

او در همین افکار بود که آرام خوابش برد.

مثل همیشه صبح زود از خواب برخاست و همه چیز را مرور کرد تا مطمئن شود چیزی از قلم نینداخته. با دقت لیستش و اجناس تهیه‌شده‌اش را با هم چک کرد و بلند بلند آنها را تأیید می‌کرد.

-        خب، اینم از این.

حالا همه را در چمدان‌ها چیده و در آنها را محکم بست تا تکان نخورند.

بعدازظهر پرواز داشت. او خوشحال و سرحال دبی را ترک کرد و لحظه‌شماری می‌کرد تا بچه‌هایش را ببیند و با دادن سوغاتی‌ها آنها را خوشحال کند.

ادامه دارد

گردباد خاموش۷۸

خاله با ناراحتی گفت: «هیچی خانوم. اون یه دائم‌الخمره، پوست خواهر منم اون کند، بیچاره مجبور شد طلاق بگیره بره اون سر دنیا تو امریکا زندگی کنه!

آتنا یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: «عجب. و این دخترک رو گذاشت به امان خدا تا باباش اینجوری لت و پارش کنه!»

خواهر گفت: «آخه می‌دونین، مرسده هنوز به سن قانونی نرسیده که بتونه از کشور خارج بشه.»

-        خب باشه. نگهش می‌دارم. ولی اگه پدرش بفهمه بیاد اینجا چی؟

-        خب بگین ما آوردیمش.

-        باشه. می‌گم.

آتنا همان شب مرسده را به بیمارستان برد و به او جایی برای خواب و استراحت داد. اما این وضعیت آرام برای مرسده خیلی طول نکشید، فردای آن روز مردی سن و سال‌دار با هیبتی دیسبلینی و بسیار خشن وارد مجتمع شد. او فریاد می‌زد:

-        زود باشین دختر منو بدین ببرم.

آتنا او را به آرامش دعوت می‌کرد.

-        آروم باشین آقا، چرا فریاد می‌زنین؟ بچه‌ها می‌ترسن.

او درست می‌گفت، چون یادآوری خاطرات تلخ خانوادگی و فریادهای بی‌امان پدران و مادران همیشه برای آن بچه‌های آسیب‌پذیر دلهره‌آور بود.

-        به درک که می‌ترسن. من دخترمو می‌خوام.

-        خیلی خب، اجازه بدین مدیر اینجا برگرده. ایشون تصمیم می‌گیره که دخترتون رو بدیم به شما یا نه.

-        چی؟ چی؟ یعنی من که پدرشم نمی‌تونم برای دخترم تصمیم بگیرم، که یه لندهور دیگه می‌خواد این کارو بکنه.

-        شما الان تعادل روحی ندارین، حتی اگر پلیس هم بیاد دخترتونو به شما نمی‌ده، چون ممکنه بهش صدمه بزنین.

-        من از دستتون شکایت می‌کنم، پدرتونو درمیارم. فکر کردین به همین راحتیه که دخترای مردمو بدزدید!

-        چی؟ بدزدیم؟ درست صحبت کنید آقا، اینجا زیر نظر دادگستری اداره می‌شه، هیچ وصله‌ای بهش نمی‌چسبه.

-        آره. خواهیم دید.

مرد با داد و فریاد آن‌جا را ترک کرد و آتنا سریع به محمد زنگ زد.

-        محمد کی برمی‌گردی؟

-        فردا. چطور مگه؟

-        هیچی، راجع به همون دختره که دیشب بهت گفتم.

-        خب.

-        پدرش اومده داد و بیداد راه انداخته.

-        واسه چی؟

-        می‌گه دخترمو می‌خوام.

-        خب بدین بره.

-        چی؟ بدیم بره. ممکنه بلایی سر دختره بیاره.

-        خیلی خب، تا فردا یه جوری دست به سرش کنید تا من بیام ببینم چی کار کنیم بهتره.

-        باشه.

آتنا رنگ به چهره نداشت. کمی با وسایل روی میز بازی کرد. لبی به دندان گزید. برگه کاغذی را با دستان می‌چرخاند. بادقت به آن نگاه کرد، زیر لب گفت: «آخ. باید خرید کنیم. هیچی تو مجتمع نداریم.» برگه را برداشت و دو تا از دخترها را هم صدا زد.

-        بچه‌ها بیاین بریم خرید.

سمیرا و سپیده با او رفتند. آتنا کمی عصبی به نظر می‌رسید، هنوز فکر مرسده و پدرش از ذهنش بیرون نرفته بود. به مرکز خرید رسیدند و هرچه لازم داشتند خریدند.

راه بازگشت برای آتنا که یک شوک عصبی و خستگی زیاد را تحمل می‌کرد بسیار طولانی به نظر می‌رسید و آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد.

کنترل ماشین از دست آتنا خارج شد، دخترها سعی می‌کردند با جیغ کشیدن بیشتر از این حواس آتنا را پرت نکنند، پس ساکت چسبیدند به صندلی‌ها. دیگر حسابی دیر شده بود، ماشین چند معلق زد و در گودالی واژگون شد.

شاید آنها خیلی شانس آوردند که هیچ کدامشان حتی یک خراش کوچک هم برنداشت، اما ماشین حسابی له شده بود. آتنا ناراحت بود چون ماشین مال محمد بود و در دست او امانت. حالا هم محمد بدون ماشین شد و هم مجتمع!

مرد مضطرب به نظر می‌رسید. دو مردی که روبه‌رویش نشسته بودند او را دعوت به آرامش می‌کردند.

او پدر مرسده بود که برای شکایت نزد حفاظت اطلاعات قوه قضائیه که یک بخش تازه تأسیس در قوة قضائیه بود، آمده و با نگرانی می‌خواست گزارش یک اتفاق را بدهد.

مرد اول که به نظر می‌رسید رییس آن بخش است گفت: «خب برای ما تعریف کنید، چه اتفاقی افتاده که شما رو اینطوری آشفته کرده.»

-    راستش آقا می‌خواستم بگم یه مجتمعی هست، اینا می‌گن دخترا رو می‌برن واسه هدایت و تربیت و اینجور چیزا، ولی من مطمئنم این نیست.

-        پس فکر می‌کنید چی باشه؟

پدر مرسده کمی به خود مسلط شد و گفت: «فکر کنم اینا یه ریگی تو کفششونه.»

مرد کمی اخم کرد و گفت: «بیشتر توضیح بدین.»

-        چه جوری بگم. راستش خجالت می‌کشم. نمی‌دونم اینا چه بلایی سر این دخترا میارن.

هر دو مرد چشمانشان گرد شد. مرد اول دوباره گفت: «بلا؟ چه جور بلایی؟»

-    شما خودت فکر کن. این همه دختر، اون جا، توی اون ویلا آدم چی فکر می‌کنه، غیر از اینه که چه جوری بگم، زبونم لال سوءاستفاده جنسی از دخترا می‌کنن؟!

هر دو مرد خشکشان زد و مبهوت به پدر مرسده خیره شدند.

-        خب حالا شما می‌خواین چی کار کنین؟

-    می‌خوام از دستشون شکایت کنم. نه به خاطر دخترم، چون من دخترمو از دست اون گرگا نجات دادم، به‌خاطر طفلای معصوم دیگه.

-        دخترتون؟ مگه اونم اون‌جا بود؟

-        بله. اونا چند روزی دختر منو دزدیده بودن، خدا رحم کرد من زود فهمیدم، رفتم نجاتش دادم.

-        بلایی هم سرد دخترتون آوردن؟

-        نه، آقا، نذاشتم به اون جاها بکشه. سریع اقدام کردم.

-        حالا دخترتون کجاست؟ می‌تونه شهادت بده؟

ادامه دارد

گردباد خاموش۷۷

پس از پایان جلسه، .... از اتاق خارج شد و با دیدن برسام بسیار خوشحال. اینک پس از چهار پنج سالی که از آشنایی برسام با محمد و سایر دوستانش می‌گذشت، آنها او را یکی از دوستان وفادار و معتمد می‌دانستند.

-          چطوری برسام؟ این طرفا.

برسام لبخندی زد و محکم با.... دست داد.

-          راستش اومدم چند تا هدیه کوچولو واسه مجتمع آوردم، گفتم بیام تقدیم کنم، هم این‌که ببینمتون، خیلی وقته ندیدمتون.

-          خیلی کار درست و به جایی انجام دادی.

آنها اینک به سمت بیرون ساختمان راه افتاده بودند.

-          می‌دونی حاج آقا داشتم فکر می‌کردم، باید یه راه‌کار خاص واسه تأمین هزینه‌های مجتمع پیدا کنیم.

....سیگاری از جیبش درآورد و به برسام هم تعارف کرد.

-          نمی‌دونستم سیگار می‌کشین.

-     گاهی، وقتی خیلی داغون باشم. البته حاج خانوم دوست نداره و سعی می‌کنه یه جوری بهم کمک کنه. ولی خب بماند چی می‌گفتی؟ در مورد درآمد حرف می‌زدی؟

-          بله.

-          خب مثلاً چی؟

-          داشتن یه تولیدی کوچیک که بچه‌ها خودشون توش سهیم باشن از نظر کاری.

....به فکر فرو رفت.

-          بعید می‌دونم محمد قبول کنه.

-          حدس می‌زدم.

.....خنده‌اش گرفت.

-     آره. بهتره مطرحش نکنی، چون محمد بیشتر از هر چیز به درس و مشق بچه‌ها اهمیت می‌ده. البته تو آوای مهر سهام داره و کلاً سودش برای بچه‌ها خرج می‌شه.

.... کمی مکث کرد و ادامه داد:

-     یکی از بچه‌ها کار بافندگی می‌کنه، تازگی واسش دستگاه خریدن، فقط تو این کار تونست موفق بشه، ولی تا جایی که من می‌دونم واسه بیرون چیزی نبافته و فقط واسه بچه‌های مجتمع کار کرده.

-          اوهوم.

-          ممنونم برسام از این‌که به ما کمک می‌کنی و به فکر آینده بچه‌ها هستی.

-          فقط وظیفه‌س.

برسام که انگار یاد چیزی افتاده بود با عجله گفت: «آخ آخ، داشت یادم می‌رفت. بفرمایید، چند تا چک براتون گرفتم.»

او آنها را در پاکت به .... داد.

-          ممنونم. دوست داری شام بریم منزل ما؟ بچه‌ها خوشحال می‌شن تو رو ببینن.

-          نه. مزاحم نمی‌شم. شما هم خسته‌این، می‌خواین استراحت کنین، کنار خونواده راحت باشین، شامی میل کنین!

....خنده‌اش گرفت.

-          اوه، کی این همه کار انجام می‌ده؟ من خیلی هنر کنم برم خونه بخوابم!

برسام هم خنده‌اش گرفت و از ....خداحافظی کرد و رفت. 

دخترک خیره شده بود به نقطه‌ای نامعلوم. نامش مرسده بود و صورت خونین و مالینش نشانه زدوخوردی نابرابر. مردی کنارش نشست و پرسید: «خانم مشکلی پیش اومده. کمک می‌خواین؟»

گویا مرسده هیچ نمی‌شنید. اشک از گوشه چشمش سرازیر شد.

مرد شانه‌ای بالا انداخت، برخاست و رفت. این بار زنی کنارش نشست.

-        دخترم چی شده مادر؟ چرا صورتت داغون شده؟ کمک می‌خوای؟

باز حلقه اشکی در چشم مرسده جمع شد و او همه دنیا را تار می‌دید. تا زمانی که قطره اشک از چشمش فرو ریخت.

او قدرت حرف زدن نداشت، شاید برای این‌که چند تا از دندان‌هایش شکسته بود و او درد داشت.

زن سمج بود. اینک رفت و جلوی مرسده نشست.

-        خونتون کجاست؟

گویا اشک‌های مرسده پایانی نداشت و قطرات درشت و ریز همین‌طور از چشمش روانه بود.

اینک خیلی‌ها برای رفع کنجکاوی خود دور دخترک و زن حلقه زده بودند و هرکس چیزی می‌گفت و یا سؤالی می‌پرسید.

لحظاتی بعد پلیس که تجمع را دیده بود به سوی آنها رفت. مردی از ماشین پیاده شد و جمعیت را کنار زد.

-        چی شده؟ واسه چی جمع شدین اینجا؟

زن برایش توضیح داد که دخترک چیزی نمی‌گوید.

مرد پلیس نشست کنار مرسده و گفت: «بلند شو، بلند شو بریم اداره پلیس، تا ببینم کی هستی.»

مرسده برخاست و به همراه پلیس به کلانتری رفت، آن‌جا آدرس خانه خود را به پلیس داد و آنها به کلانتری احضار شدند.

خاله و خواهر مرسده سراسیمه وارد شدند. خواهر مرسده را به آغوش کشید.

-        چی شده عزیزم؟ دوباره بابا کتکت زده؟

مرسده سر را به علامت تأیید تکان داد.

-        الهی بمیرم برات.

پلیس که از وجود مجتمع اطلاع داشت آدرس را به آنها داد تا مرسده را به آن‌جا ببرند.

شب هنگام آنها روبه‌روی مجتمع بودند. آتنا بادقت به مرسده نگاه می‌کرد.

-        کی اینجوری لت و پارت کرده؟

مرسده با صدایی خفیف و گرفته گفت: «بابام.»

نگاهی به خاله و خواهر او انداخت.

-        خب می‌خواین چی کار کنم؟ نگهش دارم؟

خواهر با شتاب بیشتری گفت: «بله. خواهش می‌کنم. این اگه برگرده خونه بابام می‌کشش.»

-        چرا؟ مگه چی کار کرده؟

رو به مرسده گفت: «مگه چی کار کردی؟»

هیچی

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۷۶

مردان دادگستری با دقت مشغول کار خود بودند، آنها با ....که عنوان رییس کل دادگاه‌های کرج را به عهده داشت، جلسه‌ای داشتند.

مردی که بارزی نام داشت، گفت: «حاج آقا چرا پرونده‌ای که من حکمش رو داده بودم، امضا نکردین؟»

.... که مشغول خواندن مطلبی بود، سر را بلند کرد، عینکش را جابجا نمود و مؤدبانه گفت: «بهتر بود قبل از این‌که من امضاش می‌کردم، می‌رفت دیوان عالی کشور، کمی ابهام توش بود.»

بارزی با تأسف هوای دهانش را خارج کرد و گفت: «این که خیلی زمان می‌بره.»

-     می‌دونم، ولی چون شکایت مربوط به یکی از ارگان‌های دولتیه، نظر دیوان عالی رو هم بدونیم بد نیست. البته نه این‌که حکم شما مشکل داشته باشه، می‌خوام فردا حرف و حدیثی توش نباشه.

همه کسانی که آن‌جا حضور داشتند، حرفی زدند و راه‌کاری نشان دادند. یکی دیگر از قضات گفت: «حاج آقا از دارالتأدیبتون چه خبر؟!»

.... خیلی خوشش نیامد، لبخند تلخی زد و گفت: «اون جا به خوبی اداره می‌شه، در ضمن دارالتأدیب نیس، یه مؤسسه ثبت‌شده‌س که کار بازگردوندن جوانان و نوجوانان بزهکار به شکلی صحیح به جامعه رو خوب انجام می‌ده. اون جا یه محیط فرهنگی و اجتماعی.»

مرد پوزخندی زد. بسیاری از کسانی که خصومتی با.... داشتند، سعی می‌کردند با این‌گونه حرف‌ها او را بچزانند! اما او مردی باتجربه و باهوش بود و می‌دانست کجا باید عصبانی شود و کجا آرامشش را حفظ کند.

جلسه آنها بسیار طولانی شد و تمام مدت از قانون و حکم و اعدام و ابد و اینجور چیزها حرف زدند. بسیار خسته‌کننده و فرسایشی، طوری که می‌شد خستگی را در چشمان و خمیازه‌های پی در پی مردان به وضوح دید.

.... که می‌دید بازده جلسه کم شده، گفت: «آقایون پانزده دقیقه تنفس.»

همه خوشحال شدند و منتظر پذیرایی. ضمن این‌که چای می‌خوردند با یکدیگر گپ هم می‌زدند. آنها مثل مردان معمولی شده بودند، و اگر کسی وارد آن جمع می‌شد و به حرف‌های خاله زنکی‌شان گوش می‌داد به سختی می‌توانست باور کند اینان کسانی هستند که تا دقایقی قبل در مورد مسائل مهم قضایی صحبت می‌کردند.

مردی که به نظر می‌رسید حرف‌های آن جمع راضی‌اش نمی‌کند، رو به.... گفت: «آقای ....شنیدم مخالف منصوب شدن رییس قوه قضائیه بودین؟»

.... نفس عمیقی کشید.

-          بله.

-          فکر نمی‌کنید خطرناکه در مورد این مسئله این‌قدر علنی حرف می‌زنید؟

-     مرد لبخندی زد.

-          حق با شماست، ولی مراقب باشین کله پاتون نکنن که خیلی‌ها از له شدن شما لذت خواهند برد.

..... لبخندی زد.

-     می‌دونم، شغل ما ایجاب می‌کنه دشمنای زیادی داشته باشیم، ولی دلیل نمی‌شه حق و حقوق ملت رو بهش یادآوری نکنیم

به تازگی .... حرف‌های تندی در مورد رییس وقت قوه قضائیه می‌زد که به مزاج خیلی‌ها سازگار نبود، اما او با جسارت حرف‌هایش را می‌گفت و واهمه‌ای از سقوط کاری نداشت.

مردانی که حرف‌های او را می‌شنیدند، برخی تأیید می‌کردند و برخی بی‌تفاوت سری تکان می‌دادند، اما کسانی هم بودند که دندان قروچه‌ای می‌کردند و با نگاه تندشان به سایرین می‌فهماندند بد خوابی برای .... دیده‌اند.

ادامه دارد