خبر شهادت دوستان و هم محلهایها یکی پس از دیگری میرسید و این محمد را بیشتر راغب میکرد برای رفتن به جبهه.
اما پدر و مادر خواستهشان چیز دیگری بود. آنها از او میخواستند تا پس از اتمام خدمتش تکلیف مینا را روشن کند و محمد پذیرفت تا خیال آنها را راحت کند!
لباس و آرایش عروس، زیبایی مینا را صدچندان کرده بود و محمد از دیدنش لذت میبرد. گرچه محمد هم از زیبایی چیزی کم نداشت. آنها کنار یکدیگر نشسته و کاملاً برازنده هم بودند.
پس از آن روزهای زیبای رمانتیک برای مینا در کنار محمد آغاز شد و او از اینکه حس میکرد محمد دیگر متعلق به اوست احساس غرور و شادی میکرد. اما این شادی فقط پانزده روز طول کشید و تمام خیالات مینا را در هم شکست.
محمد سراسیمه وارد خانه شد و به سمت کمد لباسهایش رفت. مینا به سویش رفت و پرسید: «چی شده محمد؟»
- میخوام برم جبهه!
- چی؟
مینا هرگز به خود اجازه نداد تا روی حرف محمد حرفی بزند و شاید به توافق روز خواستگاری بیش از حد پایبند بود. به سوی پدر محمد رفت و علت رفتن محمد را جویا شد.
- چی داری میگی دخترم؟ شما تازه پونزده روزه عروسی کردین، کجا میخواد بره این پسره؟
پدر هم از محمد دلیل خواست.
- محمد جان پسرم، چرا الان، تو تازه عروس آوردی، صلاح نیست یه زن جوون رو بذاری بری.
- بابا من باید برم. این یه تکلیفه.
- میدونم، ولی پس این زن جوونو چی کار میخوای کنی، اون گناه داره.
محمد به پدر و آنگاه به چشمان پراشک مینا خیره شد، او بین دو راه سخت گیر کرده بود، از جهتی پدر راست میگفت و نباید عروسش را اینقدر زود تنها میگذاشت و از جهتی کشورش در خطر بود.
گوشهای نشست و به فکر فرو رفت. اینک مادر هم در اتاق بود و نگران.
یکی دو تا از دوستان محمد به دیدار او رفته بودند که متوجه حال و روز به هم ریخته او و خانوادهاش شدند. مهدی کنار او نشست و گفت: «چی شده محمد، چرا اینجوری میکنی؟»
محمد با ناراحتی گفت: «نمیبینی بچهها یکی یکی شهید میشن؟ دلم میخواد یه کاری کنم.»
- میدونم برادر من، ولی اینکه راهش نیست. تو تازه زنتو آوردی، درست نیست تنهاش بذاری.
- چی میگی؟ خیلیها فردای عروسیشون رفتن جبهه، شهیدم شدن!
- درسته. ولی تو کمی صبر کن.
- آخه چرا؟
- ببین محمد تو با بهرام شناسایی زیاد میرفتین، درسته؟
- آره.
- ما میخوایم یه تیم شناسایی تشکیل بدیم که نیاز به تجربه تو داریم. اگه یه مدت دیگه صبر کنی، نری و شهید نشی، ما خبرت میکنیم تا بیای به ما کمک کنی.
- کی؟
- ببین این طرح مراحل پایانی خودشو طی میکنه و شاید طی ده پونزده روز دیگه نهایی بشه. اون وقت تو با ما میای جبهه، چطوره؟
محمد نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت.
مینا که از اتاق مجاور حرفهای آنها را میشنید، نفسی به راحتی کشید، اما میدانست این ده پانزده روز به سرعت میگذرد و محمد او را برای رفتن به جبهه ترک میکند. بغض گلویش را گرفت، او همسرش را دوست داشت و اصلاً دلش نمیخواست او را از دست بدهد، اما هرگز شهامت این را پیدا نکرد تا به محمد بگوید دوست ندارد او به جبهه و جنگ برود.
ادامه دارد
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و محمد بین محل خدمتش، جبهه و خانه در تردد بود.
آن روزها زمان رفتن بسیاری بود، جنگ تلفات میگرفت و خانوادهها را داغدار میکرد، برخی از مادران با افتخار فرزندان را غسل شهادت میدادند و برخی دیوانهوار راهی کوی و خیابان میشدند و هیچ نمیتوانستند بکنند.
رسیدن خبر شهادت دوستانش به محمد به چهل روز و هفته رسیده بود و او را به شدت متأثر میکرد.
آن روز محمد حالش زیاد خوب نبود. صبح حمام کرد و دائم در پادگان قدم میزد. یکی از دوستانش به او نزدیک شد.
- چی شده محمد؟ چرا ناراحتی؟
محمد به زور لبخندی زد.
- هیچی.
دوستش از او فاصله گرفت. محمد دچار دلشوره بود. او حس ششم بسیار قویی داشت و همین گاهی آزارش میداد و درون پرجنبوجوش او را تشدید میکرد. آرام به سوی کانکس رفت و نشست دم در آن. یکی دیگر از دوستانش بیرون آمد و گفت: «اِ، محمد اینجایی؟ چرا نمییای ناهار بخوری؟»
- منتظرم.
- چی؟ منتظر چی؟
- حس میکنم بهم زنگ میزنن.
- کی؟
- نمیدونم.
- انشاءا… که چیزی نباشه. بیا ناهارتو بخور.
محمد لبخندی زد.
- شما برو. من بعداً میام.
مرد شانهای بالا انداخت و از او دور شد. محمد یا قدم میزد و یا گوشهای کز میکرد و مینشست. دلشوره داشت او را میکشت و حتی ممکن بود این انتظار او را از پای درآورد. به سوی دستشویی رفت و چند مشت آب به صورتش پاشید، قطرات آب روی مژگان بلندش سر میخورد و روی گونه و ریشش مینشست، اما این هم آرامش نکرد. در چنین مواقعی محمد هیچ کار دیگری جز مضطرب بودن نمیتوانست انجام دهد!
و بالاخره ساعت 4 بعدازظهر تلفن او را خواست. محمد قلبش فرو ریخت. اما به خود قوت قلب داد و به سوی تلفنخانه راه افتاد.
صدای دامادشان را آن سوی خط شنید.
- سلام محمد چطوری؟
- خوبم.
- راستش… چطور بگم؟ این دفعه خیلی سخته بهت بگم.
بغض گلوی محمد را گرفت.
- دیگه میدونم… این دفعه بهرامه؟
- آره.
دیگر هیچکدام نتوانست چیزی بگوید. محمد گوشی را گذاشت. غرورش اجازه نمیداد گریه کند. او برای بهرام و راهی که انتخاب کرده بود بسیار ارزش و احترام قایل بود، اگرچه از نظر مکانی و زمانی و حتی عرفانی از او دور بود اما دوستش داشت و به او افتخار میکرد. زیر لب گفت: «حقش بود شهید بشه.»
او بهرام را دوست میداشت، پسری پر از انرژی و جسارت که حتی لحظهای هم به خود اجازه نداد در راهی که انتخاب کرده شک کند و بازگردد.
محمد متأثر به سوی بچههای دیگر رفت، همه فهمیدند که اتفاقی افتاده که او را اینگونه منقلب کرده. برخی از آنان میدانستند او برادری در جبهه دارد. او سریع لباسهایش را پوشید، مرخصی گرفت و روانه خانه شد.
پیدا کردن ماشین بسیار سخت بود آن هم در آن کوه و کمر. او مسیری طولانی را دوید و به دِهدِز رسید. در جاده یک ماشین سیمرغ را دید که بارش کاه بود، با چابکی پشت ماشین را گرفت و اگرچه راننده او را دید، اما چیزی نگفت و به راهش ادامه داد، چون دیده بود محمد لباس سربازی به تن دارد و مسیری که راهش از هم جدا میشد، محمد از ماشین پیاده شد و جلوی یک وانت را گرفت که یونجه حمل میکرد، پشت آن نشست و به رامهرمز رسید آن هم با وضعی بسیار اسفبار. البته برای خودش مهم نبود و فقط میخواست به مراسم تشییع برادرش برسد.
با هر سختی بود به اهواز رسید و خواست سوار اتوبوس شود. راننده گفت: «جا نداریم.»
- خواهش میکنم آقا، من باید برم.
- چی میگی برادر من؟ جا ندارم. کجا میخوای بشینی.
- باشه، من تو جعبهی بغل میخوابم!
راننده دلش به حال محمد سوخت، گفت: «باشه.»
در را زد و محمد در جایی که بار مسافرین را میگذاشتند به حالت خوابیده قرار گرفت و تا پل دختر این وضع سخت را تحمل کرد. آنجا یکی از مسافرین پیاده شد و او رفت روی بوفه نشست.
به هر شکل و با هر بدبختی بود او خود را به خانه رساند و یک راست رفت تا بهرام را ببیند.
برادر مهربانش آرام و باوقار آرمیده بود و فقط یک ترکش کوچک از بغل گوش چپش وارد مغزش شده بود باعث شهادتش شده بود.
فردای آن روز مراسم تشییع انجام شد. محمد و یکی از دوستانشان بهرام را داخل مزار گذاشتند.
محمد آرام سر بهرام را باز کرد، صورت او را نوازش داد و او را بوسید و پس از آن هرگاه نام بهرام را میشنید آن خیسی صورت بهرام را زیر صورت خود حس میکرد، پر از عشق و عاطفه، برادری بینظیر که همه او را متعلق به خود میدانستند و برایش سخت گریستند و از رفتنش بسیار غصه خوردند.
َ
ادامه دارد.....
سکوت مبهم پادگان ذهن محمد را دچار فرسایش میکرد. او مجبور بود دو سال خدمتش را به هر شکلی شده به اتمام برساند. یکی از هم خدمتیهایش به سوی او رفت.
- چی کار میکنی محمد؟
- هیچی بابا. حوصلهام سر رفته. َ
- چرا؟
- چیه؟ خیر سرمون اومدیم خدمت… اونم چی؟ پدافند هوایی…
خندهای کرد و ادامه داد:
- نیگا، حتی یه هواپیما هم محض رضای خدا از اینجا رد نمیشه.
او آسمان را نشان میداد. چند نفر دیگر هم به آنها ملحق شدند و حرفهای او را تأیید کردند.
اصغر که گوشهای نشسته و پوتینش را واکس میزد گفت: «تو دیگه چرا محمد؟ تو که واسه مرخصیات میری جبهه.»
محمد از لابهلای بقیه او را نگاه کرد.
- آره دیگه. ولی آدم اینجا حوصلهش سر میره.
ناگهان بچهها فریاد زدند.
- نیگا کنید، یه کرکس.
همه به آسمان نگاه کردند. پرندهای بزرگ و باشکوه در حال پرواز بود. یکی از افراد با خنده گفت: «محمد بیا، اینم هواپیما، برو پشت پدافند بزنش!»
همه خندیدند. حالا هرکس چیزی میگفت و سعی داشتند محمد را ترغیب کنند تا پرنده را بزند.
محمد شکارچی خوبی بود و گاهی با برادرها و عموزادههایش به شکار، اطراف محل سکونتشان میرفتند. اما دوست نداشت آنجا تیراندازی خوبش را روی آن حیوان امتحان کند.
همهمهها زیاد شد و محمد میخندید.
- ولش کن بابا. گناه داره حیوون.
اما وقتی اصرارها بالا گرفت، او ژ3اش را برداشت و با سرعت به سوی پرنده شلیک کرد، محمد عمداً با سرعت این کار را کرد تا تیرش به پرنده نخورد، اما چنین نشد و آن شکوه و عظمت به سمت پایین سقوط کرد. محمد شوکه شد. پرنده روی خاکها افتاد و سعی داشت با بال زدن بار دیگر پرواز کند.
محمد به سوی کرکس دوید. دیدن یک پرنده زیبا که حداقل یک متر قد داشت، در آن وضع برایش بسیار متأثرکننده بود.
تیر درست به بال پرنده خورده بود و این محمد را بیشتر ناراحت میکرد. آرام به سویش رفت تا بتواند از تقلاهای حیوان جلوگیری کند، چون دوست نداشت بیشتر از این به بالش صدمه وارد شود. کرکس را گرفت و بالش را به سختی بست.
تا شب کنار پرنده نشست و نگاهش کرد. خوی وحشیگری حیوان باعث میشد با ترس و احتیاط محمد را نگاه کند. محمد برایش گوشت آورد.
- بخور حیوون. بخور.
اما پرنده نمیخورد و این محمد را ناراحت میکرد و خودش هم تمایلش را به خوردن غذا از دست داده بود.
شب هنگام محمد کرکس را رها کرد و به سوی خوابگاهش رفت. پتوی پشمی و زبر را به دور خود پیچید. شبها آنجا بسیار سرد میشد.
به فکر فرو رفت. به یاد نگاههای سرزنشکننده کرکس افتاد. خوابش نمیبرد. از خودش بدش میآمد، او حق نداشت قدرت پرواز کردن را از آن حیوان بگیرد. دائم روی تختش وول میخورد و صدای جیریق جیریق آن را درمیآورد، اما کسی معترض نمیشد، چون همه به خوابی عمیق فرو رفته بودند.
صبح زود باز هم به سراغ پرنده رفت. حیوان هنوز غذایی که برایش گذاشته بودند را نخورده بود. با درد کشیدن کرکس، محمد هم زجر میکشید و لب به غذا نمیزد. دوستانش نگران حال او بودند و او را برای خوردن غذا ترغیب میکردند، اما فایده نداشت، او خود را گناهکار میدانست! اصغر کنار او نشست و گفت: «تو چرا اینجوری میکنی؟ بابا جون خب خودت با تیر زدیش.» محمد به پرهای زیبا و خوشرنگ کرکس خیره شده بود. نفس عمیقی کشید.
- نمیدونم. بدجور براش ناراحتم. نمیتونم خودمو ببخشم.
- هیچ وقت شکار کرده بودی؟
- آره. ولی نه اینجوری. دیگه دلم نمیخواد شکار کنم.
اینک اصغر هم خیره شده بود به زیبایی و ابهت کرکس.
- میدونی تو اصطلاح محلی به این حیوون چی میگن محمد؟
- نه.
- بهش میگن دال.
محمد آهسته نام دال را زیر لب تکرار کرد.
سه چهار روزی به همین منوال گذشت و روز پنجم محمد صبح وقتی سراغ پرنده رفت، آن را نیافت. بسیار خوشحال شد، چون فکر میکرد پرنده پرواز کرده و رفته.
او متوجه کشیده شدن چیزی روی خاکها شد. رد آن را دنبال کرد و در کمال ناباوری دید، کرکس خود را به سوی گودالی آن حوالی کشید و سعی کرده پرواز کند، اما در گل و لای گیر کرده بود.
محمد در دل به خود ناسزا گفت. کرکس بر اثر نخوردن غذا و زخمی که بر بال داشت بسیار ضعیف شده بود. محمد به چشمان پرنده خیره شد، غرور و عشق به آزادی را در چشمان وحشی کرکس میدید و اینکه دوست نداشت در اسارت بمیرد. آرام اسلحهاش را به سوی حیوان نشانه رفت تا خلاصش کند. گلولهای بر سر پرنده شلیک کرد و آن در دم جان داد. محمد نفس عمیقی کشید و از آن فاصله گرفت.
ادامه دارد......
بیاموزیم که در جریان زندگی٬گاه فقط باید رها بود و گاهی باید غیر قابل تغییر ها را پذیرفت و حتی باید مهر بی پایان خداوند را برایشان سپاسگزار بود.
بسیاری از از اوقات آنگونه نیست که ما انتظار داریم اما درس ها و آمو ختنی های زندگی در تمام لحظه های آن جاری است.
بیاموزیم که هرگز برای خواستن آنچه دلمان می خواهد با تعصب به خدا اصرار نکنیم چون بر آنچه پشت هر واقعه پنهان است واقف نیستیم .
مصائب گاهی میانبری است برای نزدیکی به خدا و سختی ها لازمه تجارب ارزشمندند و باید به دنبال درسی باشیم که در دل این سختی وجود دارد.
بیاموزیم بی باکانه رها کردن و بسیار سبکبال گشودن......
وقتی رها هستیم زندگی چه با شکوه است و کسی همراه با ماست که بسیار تواناتر از ما قادر به گشودن گره های کور است...
با دیدن نامزدش در خَانهشان بسیار خوشحال شد. مینا سر از پا نمیشناخت، اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد. شاید این را نوعی ترفند زنانه میدانست که احساس عمیق عاشقانهاش نسبت به نامزدش را مخفی کند! محمد در ارتباط برقرار کردن جسورتر بود.
- دوست داری بریم قدم بزنیم؟
مینا با شرم گفت: «مگه نمیخوای استراحت کنی؟ خسته نیستی؟» محمد خندهای کرد.
- نه بابا. خسته چیه. تو راه خوابیدم. بیا بریم.
مینا چادرش را سر کرد و همراه محمد راه افتاد.
کوچهها را طی میکردند و حرف میزدند. محمد گاهی، برگی را که از دیوار باغی به بیرون آویزان بود میکند و در دست با آن بازی میکرد.
آنها آنقدر زندگیشان ساده و بیآلایش بود که حتی به ذهنشان هم خطور نمیکرد جور دیگری به یکدیگر ابراز محبت کنند، مثلاً یک شاخه گل به هم هدیه دهند.
بیشتر محمد حرف میزد. به باغ پدر محمد رسیدند. او گفت: «بریم داخل، میخوام یه چیزی برات بگم.»
- باشه.
آنها وارد باغ شدند. محمد با پدر و یکی دو نفری که آنجا کار میکردند خوش و بشی کرد. پدر پیشانی محمد را بوسید و با مینا هم احوالپرسی کرد.
مینا و محمد بین درختان قدم میزدند. به سایهای خوب رسیدند و زیر آن نشستند.
آن لحظات برای مینا بسیار دلچسب و فراموشنشدنی بود، چون کنار مردی نشسته بود که تمام وجودش را وابسته به او میدانست. آرام گفت: «خب محمد، چی میخواستی برام بگی؟»
محمد خندهاش گرفت.
- آهان، خوب شد یادم انداختی. میدونستی من سابقه آتیش زدن باغ رو دارم؟
مینا با چشمانی گشادشده نگاهش کرد.
- چی؟ تو باغ آتیش زدی؟
- آره. یه بار بچه بودم، باغ پشت خونه هست… اونو آتیش زدم.
مینا با بهت گفت: «بعدش چی شد؟»
- هیچی یه کتک مفصل خوردم. البته همیشه اولین کشیده رو که میخوردم فرار میکردم میرفتم خونه عمه اشرف.
- وای. باورم نمیشه.
- آره. یه بارم یه سری بچههای فامیل که شهر زندگی میکنن، اومده بودن دیدن ما، کاهها رو جمع کرده بودن همین باغمون، اونا تشویقم کردن که کاهها رو آتیش بزنم، ببین چی میشه. منم یه روز کاهها رو آتیش زدم.
مینا نمیدانست که باید بخندد یا تعجب کند.
- جدی تو اینقدر شیطون بودی؟
- آره. تازه کجاشو دیدی. کلی هم شکمو بودم! یادش به خیر عزیز وقتی نون درست میکرد تو تنور، ما که میخواستیم دلگی کنیم با ارسوم میزد رو دستمون. خیلی کیف داشت، چغندر قند تو آتیش، نون داغ، شیر تازه.
محمد طوری از این خوراکیها حرف میزد که مینا هم دلش میخواست از آنها بچشد.
- از جنگ برام تعریف کن.
محمد با تعجب به مینا نگاه کرد.
- فکر نمیکردم دوست داشته باشی.
- دوست که ندارم. ولی تو قشنگ خاطره تعریف میکنی!
محمد خوشش آمد و نفس عمیقی کشید و بعضی از خاطراتش را برای مینا تعریف کرد تا او هم به خواستهاش برسد.
ادامه دارد.....
بهرام گفت: «بیا بریم داداشی!»
محمد لبخندی زد، او همیشه بهرام را دوست داشت، چون مثل یک مرد زندگی میکرد. فداکار و پرجنبوجوش.
- داشتم به ستارهها نگاه میکردم.
- دیدم. ولی بهتره بریم بخوابیم. فردا خیلی کار داریم.
- باشه.
آنها به سنگر بازگشتند و سعی کردند بخوابند!
گروه شناسایی و تک صبح زود از خواب برخاستند و خود را تجهیز کردند تا به سوی دو تپه از پیش تعیینشده بروند. آنجا محل استقرار تیپ 5 کماندویی عراق بود و ایرانیان گاهی با شبیخون آنها را اذیت میکردند.
بهرام یک آر.پی.جی برداشت و محمد یک کلاش. بقیه افراد هم سلاحهای خود را داشتند. وقتی به تپهها رسیدند تبدیل به دو گروه شدند و هر گروه آرام از پشت تپهها به سوی دشمن یورش بردند. صدای سفیر گلوله و انفجار نارنجک و آر.پی.جی فضای ساکت آن طبیعت زیبا را به هم ریخت.
بهرام چند گلوله آر.پی.جی زد و محمد به جلو حرکت میکرد، حرکت آن گروه بیشتر شبیه چریکها بود تا کسانی که به شکل کلاسیک میجنگند. عراقیها هم بیکار نماندند و شروع به پاسخگویی به تک دشمن کردند.
درگیری بالا میگرفت و هر کس از دو طرف در توان خودش کاری انجام میداد.
دود و گردوغبار همه جا را فرا گرفته بود و صدای فریادها بلند. بچهها یکدیگر را صدا میزدند و اگر لازم بود در همان شلوغی همدیگر را راهنمایی میکردند.
«شلیک کن… اون طرف… مراقب باشین… از اون طرف صدا میاد… برگردین… برگردین…»
همهمهها بالا میگرفت و اگر کسی در آن سروصدا گوشهای تیزی نداشت حتماً یا کشته و یا اسیر دشمن میشد.
همه گروه بازگشتند. بهرام سراغ برادر را گرفت. بلند گفت: «محمد… محمد… محمد کجاست؟!»
صدای شلیک چند گلوله او را شوکه کرد، با سرعت به سوی بالای تپه رفت. او محمد را ندید و همین نگرانش کرد.
محمد داخل یک شیار رفته و خود را جمع کرده بود تا از تیر و ترکشهای دشمن در امان باشد. بهرام همه نیرویش را جمع کرد و گفت: «محمد»
محمد به سختی سر را از شیار بیرون آورد تا سالم بودن خود را به برادر اعلام کند، اما با دیدن بهرام که در آن وضعیت آشکار روبهروی دشمن و بالای سر او ایستاده وحشتزده شد. بلند گفت: «برگرد. برو اون طرف. زود باش.»
زانوان بهرام سست شد و خود نمیدانست از خوشحالیست و یا ترس. به سرعت درخواست برادر را اجابت کرد و قل خورد آن سوی تپه و با دلهرهای کشنده انتظار بازگشت برادر را میکشید. محمد با احتیاط از مهلکه دشمن فاصله میگرفت و به سوی پشت تپه، جایی که نیروهای خودی بودند میرفت. خواسته یا ناخواسته او در این کار مهارت داشت و طوری با دقت این کار را انجام میداد که گویی یک تکاور ورزیده است. بهرام به سوی او رفت.
دو برادر طوری یکدیگر را به آغوش کشیدند که گویی سالها از هم دور بودند.
همه افراد از دیدن این شور و احساسات منقلب شدند و خدا را شاکر که تلفات جانی نداشتند، پس بهتر بود برای تک بعدی خود را آماده میکردند و به دشمن مجال فکر کردن نمیدادند.
چشمان خوابآلود محمد به جادههای اطراف طوری خیره بود که گویی او در خلسه است. دلش نمیآمد از آن سرسبزی چشم بردارد.
به تازگی کارش این شده بود که برای مرخصی، اول به خانه خودشان، سپس به جبهه نزد بهرام و در انتها اگر یکی دو روزی زمان داشت به خانه نامزدش میرفت.
او در بسیاری از درگیریهای شناسایی و تک زدن به عراقیها شرکت میکرد و آن تنها زمانی بود که احساس میکرد کاری مفید برای کشورش انجام میدهد.
بالاخره خوابش برد و پلکهای سنگینش روی هم قرار گرفت و حتی با تکانهای اتوبوس هم بیدار نمیشد و فقط به این سو و آن سو میافتاد.
- آقا… آقا… بیدار شین. رسیدیم. آقا… آقا…
محمد آرام چشمان را باز کرد و با اشاره دست و سر به مردی که کنارش نشسته بود فهماند بیدار شده. خمیازهای کشید و کمی چشمانش را مالش داد.
برای اینکه از آن وضع خارج شود، مسیری را در جاده پیاده رفت. در کنار نهری که رد میشد نشست و آبی به صورتش زد.
برخاست تا راه بیفتد که صدای موتوری باعث شد او به پشت سرش نگاه کند. او یکی از هممحلیهایش بود و با دیدن محمد ایستاد.
- چطوری آقا محمد؟
- خوبم.
- بیا بالا برسونمت.
- مزاحم نمیشم.
- این حرفا چیه؟ بیا بالا. من که دارم میرم اون طرفی، تو رو هم میبرم دیگه. تعارف میکنی؟
محمد لبخندی زد و ترک موتور نشست.
ادامه دارد......