هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

هبوط

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت. نه آنچنان که «کسی میخواست»٬ که من کسی نداشتم. کسم خدا بود٬ کس بی کسان.

گردباد خاموش۱۳

لحظاتی بعد همه چیز آرام شد. محمد چشمان بی‌رمقش را گشود و به همه نگاه کرد، آخرین نفر مینا بود که با چشمانی اشک‌آلود خیره شده بود به همسرش. محمد چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.

با اولین تشعشعات نور خورشید، محمد چشمان بی‌حالش را آرام باز کرد. هیچ حسی برای بلند شدن نداشت، هرگاه از اینگونه داروها استفاده می‌کرد آن‌قدر دچار کسالت می‌شد که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. به زور به پهلو چرخید، پایش را با دستش حرکت داد تا بتواند به پهلو بخوابد. رخوتی کشنده تمام تن و ذهن او را گرفته بود، حتی نمی‌توانست درست فکر کند. اولین کسی که وارد اتاقش شد، همسرش مینا بود. محمد وقتی چشمان پف‌کرده و قرمز او را دید به یاد آورد دیشب دچار تشنج شده با این وجود پرسید:

-       چی شده مینا، چرا چشمات قرمزه؟

مینا مبهوت نگاهش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «چیزی نیس. می‌خوای بری حموم؟»

-       آره. فکر کنم سرحال بیام.

مینا ضمن اینکه لباس‌های او را از کمد برمی‌داشت، آرام گفت: «دیشب خیلی حالت بد بود. مشکلی برات پیش اومده بود؟»

-       چطور مگه؟ من که بار اولم نبود.

-       آخه هر وقت تو کارت مشکل فکریت بیشتر می‌شه، تشنجت هولناک‌تر می‌شه. منو می‌ترسونی.

-       از چی می‌ترسی؟

مینا محکم به لباس‌ها چنگ می‌زد، بدون این‌که برگردد، با صدایی بغض‌آلود گفت: «می‌ترسم محمد، می‌ترسم تو رو از دست بدم.» و آرام شروع به گریستن کرد. محمد نفس عمیقی کشید:

-    نترس. من سگ جونم. حالا حالاها نمی‌میرم. تو هم نگران نباش، بابا اینا هستن ازت مراقبت می‌کنن، اونا تو رو به امان خدا ول نمی‌کنن.

مینا هرگز شهامت این را نداشت که به محمد بگوید او را به‌خاطر خودش دوست دارد و دلش می‌خواهد او مراقبش باشد نه پدر و مادرش. پس سکوت کرد. در کمد را بست و لباس‌های جمع‌آوری شده را روی تخت محمد گذاشت.

محمد برای حمام کردن صندلی مخصوصی داشت که بسیار راحت بود و او آزادانه می‌توانست به هر سو می‌خواهد بچرخد. از اصابت قطرات تند و تیز آب روی بدنش لذت می‌برد. او عاشق شنا کردن بود. با دقت موها و بدنش را شست. اما لحظه‌ای از افکار کاری‌اش کاسته نمی‌شد، بلکه هرچه می‌گذشت او بیشتر به هیجان می‌آمد که کاری انجام دهد. مدتی طولانی در حمام به فکر فرو رفته و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.

چند ضربه به در حمام او را به خود آورد. فهمید کسانی که بیرونند نگران وضع سلامت او هستند. بلند گفت: «داره تموم می‌شه. الان میام.»

پس از اتمام کارش و خشک کردن بدن و موها و پوشیدن لباس‌هایش دوباره به اتاق خودش رفت. گویا می‌خواست کاری انجام دهد. کلافه بود. همه دستنوشته‌ها و کتاب‌هایش را بی‌دلیل جابه‌جا می‌کرد.

زنگ تلفن باعث شد او از حرص خوردن دست بردارد. با شتاب به سوی تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدای رسای حمید را به سرعت شناخت.

-       سلام. چطوری حمید؟

-       مرسی. تو خوبی؟ بهتر شدی؟

-       چی؟ تو از کجا می‌دونی؟

حمید خنده‌ای کرد:

-       بالاخره دامنة اط.لاع.اتمون زیاده دیگه. کلاغا برام خبر آوردن!

محمد لبخندی زد:

-       بهترم. مرسی. کمی بی‌حالم که اثر آمپولاس. تو چه خبر؟

-       زنگ زدم هم حالتو بپرسم، هم بگم ما دنبال یه طرحی هستیم که پدیدة دخترای فراری رو به تصویر بکشیم.

ادامه دارد......

گردباد خاموش۱۲

محمد متفکر و ناراحت رهسپار خانه بود. گویا چیزی مغزش را دچار فرسایش می‌کرد. همه کارهای یک ماه اخیر را مرور کرد، از زمانی که باغ را کندند تا وقتی که بچه‌های اط لاع ات و پلیس فعالیت شبانه روزی داشتند برای پیدا کردن دختر گمشده، رفتن به آن مکان متأثرکننده و پیدا شدن دخترک که تا چند وقت دیگر مادر می‌شد. نگاه معصوم دختران کوچک و مضطرب زنان بزرگسال که هر آن منتظر حادثه‌ای شوم بودند، شاید خبری از دستگیری و یا کشته شدن مردانشان به واسطه کارهای قاچاق و اعتیاد. در این میان بدتر از همه معضل دختران فراری که روح لطیف محمد را خراش می‌داد و دلش برای آنها می‌سوخت. دوست داشت کاری انجام دهد، پس باید پراکندگی افکارش را جمع می‌کرد و به نتیجه درستی می‌رسید، از خودش توقع یک کار کامل را نداشت، فقط یک گام مثبت هم راضی‌اش می‌کرد تا به خودش و همه ثابت کند که او اگر بخواهد، می‌تواند.

رنگ و روی پریدة محمد همیشه برای پدر و مادرش نگران‌کننده بود. پدر به سوی او رفت که اینک داشت از ماشین پیاده می‌شد و روی ویلچیرش می‌نشست.

-       خوبی محمد؟

-       نه بابا. کمی حالم گرفته‌س.

-       چرا پسرم؟

-       داغونم. امروز چیزایی دیدم که اعصابمو به هم ریخت.

-       خب شما که می‌دونی حالت بد می‌شه، نباید بری اینجور جاها. یا سعی کن باهاش کنار بیای یا فراموشش کنی.

محمد به پدر نگاه کرد، در آن لحظه حرف او می‌توانست منطقی‌ترین حرف باشد.

-       چشم بابا. سعی می‌کنم.

-       آره. تو باید به فکر زن و بچه خودتم باشی پسرم.

محمد باز هم به فکر فرو رفت. او تا جایی که امکان داشت نمی‌گذاشت آب در دل همسر و فرزندش تکان بخورد و هرگز چیزی از مادیات و معنویات برایشان کم نمی‌گذاشت و حالا قلبش برای کسانی می‌تپید که می‌دانست می‌تواند کاری برایشان انجام دهد. آرام گفت: «چشم بابا.»

پدر می‌دانست که فکر پسرش به شدت مشغول است، وگرنه اینگونه با رنگ و روی پریده به خانه بازنمی‌گشت.

محمد وارد ساختمان شد. مینا با همسر احوالپرسی کرد و به سوی آشپزخانه رفت. محمد هم به اتاق خودش رفت تا هم لباس‌هایش را عوض کند و هم در تنهایی و خلوت خودش به آینده فکر کند. او همیشه از این کار لذت می‌برد، دوست داشت برنامه‌ریزی کند حتی اگر به آنها جامه عمل هم نمی‌پوشانید. چند ضربه به در خورد و دستگیرة در چرخید. چشمان براق و سیاه و زیبای پسرش او را به وجد آورد.

-       سلام بابا.

-       سلام پسرم. بیا تو. ببینم امروز چی کار کردی؟

علی با لبخند به سوی تخت پدر رفت و کنار او نشست. محمد با دستان مردانه‌اش دستی به موهای نرم و آنگاه صورت لطیف پسرش کشید.

-       بابا ریاضی بیست شدم.

-       آفرین. دیگه چی؟

-       انشامم هیفده شدم.

-       به‌به. ببینم.

علی همه دفتر و کتاب‌هایش را روی پاهای محمد گذاشت و منتظر تعریف و تمجیدهای پدر شد.

محمد عاشقانه پسرش را دوست داشت و همه تلاشش را می‌کرد تا او در آرامش درسش را بخواند.

زمانی که داشت دفترهای پسرش را ورق می‌زد تا آنها را چک کند، آرام آرام بدنش دچار لرزش و رخوت شد.

دقایقی بعد علی سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:

-       بابابزرگ، بابام متشنج شده.

همه به سوی اتاق محمد رفتند. او هر از چند گاهی به این وضع دچار می‌شد و باید با مسکن‌های قوی او را آرام می‌کردند. بدن او به شدت می‌لرزید و دانه‌های درشت عرق روی پیشانی و صورتش نمایان شد. برادر کوچکش به سرعت چند آمپول به او تزریق کرد و پدر بازوان محمد را نگه داشته بود. دردهای او عصبی و زاییده ضایعه نخاعی‌اش بود. پای چپ او دچار دردهای شدید می‌شد طوری که نمی‌توانست آن را تحمل کند. از سویی دیگر به خاطر نداشتن کنترل ادرار و تخلیه نشدن کامل مثانه، عفونت ادراری هم گاهگاهی بوجود می‌آمد و او را دچار تب و لرز شدید می‌کرد   

 

 ادامه دارد.....

گردباد خاموش۱۱

پدر و مادر فرانک که از مدت‌ها پیش در جستجوی دخترشان بودند،  آرام می‌گریستند. .

محمد به هر شکلی بود خود را به فرانک رساند، چون دوست داشت اولین نفر باشد که با او حرف می‌زند.

نیروهای ام نیتی مردم را پراکنده کردند تا بتوانند به راحتی کار خود را به اتمام برسانند.

اعظم خود را به فرانک چسبانده بود و با این کار می‌خواست از او دفاع کند!

محمد به سوی فرانک که اینک روی زمین ولو شده بود خم شد و پرسید: «تو اینجا چی کار می‌کنی؟ حیف از اون زندگیت نبود؟ دلت اومد پدر و مادرتو اینجوری عذاب بدی؟»

فرانک به علامت تأسف سر را تکان می‌داد. با بغض گفت: «چی کار کنم دوستش داشتم. پدر و مادرم مخالف بودن…» محمد با سر وضعیت اسفبار کوچه را نشان داد و گفت: «آخه اینم زندگیه، تو این جای ناامن تو چیشو دوست داری؟»

فرانک کمی آرام گرفت.

-    اون مرد خوبیه، مهربون، بامرام مردم‌دوست و خیلی شیرین اینجا که سهله، حاضرم باهاش تا جهنم برم زندگی کنم، اینقدری که دوستش دارم.

محمد مبهوت به او نگاه کرد. وقتی از کوچه پس کوچه‌ها می‌گذشتند و او آدم‌های معتاد و زن‌های ه رزه را می‌دید که در گوشه و کنار شهری که داعیه پیشرفتش گوش فلک را کر می‌کرد به شدت متأثر می‌شد و حالا نمی‌توانست باور کند که این دختر حاضر شده به خاطر یک مرد بیاید در چنین جایی زندگی کند، آن هم صرفاً به‌خاطر این‌که مرد را دوست دارد. آیا این دختر مغزی در سر داشت برای فکر کردن و تشخیص دادن خوب از بد؟!

محمد در همین افکار بود که دستی به شانه‌اش خورد. سر را بلند کرد و برگشت، دیدن چهره ناآشنای برسام برایش کمی عجیب بود.

-         سلام. ببخشید شما؟

برسام لبخندی زد:

-         من یه عکاسم. یعنی شغلم عکاسی نیس، تفریحی این کار رو می‌کنم.

حمید شانه‌اش را بالا انداخت.

-         خب یعنی چی؟ به من ارتباط داره؟

-         نه خیلی. ولی یکی دو تا از همکاراتونو می‌شناسم. اوناهاشن.

او با دست یکی دو نفر را نشان و ادامه داد.

-     خیلی از کارتون خوشم اومده. پیگیری کردم، دیدم دارین یه کارایی می‌کنین که به نفع جامعه‌اس. دوست داشتم منم کمکی کنم.

-         به من ارتباط نداره. برو از بزرگترای گروه اجازه بگیر.

-         ولی من دیدم شما دارین با دختره حرف می‌زنین، فکر کردم

محمد که اصلاً حوصله نداشت گفت: «ببین، بی‌خودی فکر نکن. من کاره‌ای نیستم… ببینم اصلاً تو کی هستی واسه چی عین بختک بالا سر من ظاهر شدی؟ هان؟»

برسام ابرویی بالا داد و گفت: «گفتم که…»

محمد دستانش را روی چرخ ویلچیرش گذاشت، کمی برسام را کنار زد و گفت: «برو پی کارت، حوصله ندارم، لابد از این خبرنگارای زیگیل هستی که می‌خوای واسه روزنامه جنجالیت عکس و خبر تهیه کنی.»

-         نه. باور کن

-         من هیچی رو باور نمی‌کنم، حالا برو اون طرف می‌خوام برم.

برسام کمی چشمانش را جمع کرد و به سوی محمد رفت. دسته ویلچیر را محکم گرفت و او را نگه داشت.

-         ببین، نیگا کن، من اصلاً خبرنگار نیستم. بیا تمام جیبامو بگرد. باور کن فقط می‌خوام کمک کنم.

-         ما نیازی به کمک تو نداریم.

برسام با تندی گفت: «چرا. دارین. منم تو این جامعه دارم زندگی می‌کنم، از دیدن صحنه‌های ف ساد و فح شا دلم به هم می‌خوره، دوست دارم کاری کنم.»

حرف‌های برسام کاملاً با صداقت و دوستانه بیان می‌شد. اگرچه لحنش کمی تند بود.

-         اسمت چیه؟

-         برسام.

-         منم محمدم. راستش نمی‌دونم چه کمکی می‌تونی به ما بکنی، ولی شماره‌تو بده اگه نیاز داشتم بهت خبر بدم.

برسام با خوشحالی شماره خانه و موبایلش را به محمد داد و امیدوار بود حتماً با او تماس بگیرند تا تواند کاری انجام دهد. او به داخل جمعیت برگشت و گاهی عکس می‌گرفت.

محسن به سوی محمد رفت.

-         محمد اون پسره کی بود؟ چی می‌گفت؟

محمد که وضع روحی و فکری خیلی خوبی نداشت با بی‌میلی گفت: «نمی‌دونم. فکر کنم خبرنگاری چیزی بود. می‌گفت می‌خواد به ما کمک کنه.»

محسن سر را بلند کرد تا او را ببیند، اما آن‌قدر آدم جمع شده بود که به سختی می‌شد کسی را پیدا کرد و دید.

-         منظورش چی بود می‌خواد کمک کنه؟

-         نمی‌دونم. از این زیگیلا بود.

-         می‌خوای بدم بچه‌ها برسیش کنن؟

-         نه بابا. بدبخت کاره‌ای نیست. فقط دلش می‌خواست کمک کنه. همین.

-         باشه.

محسن از او فاصله گرفت و محمد بار دیگر به فکر فرو رفت و منتظر حوادث بعدی بود.

ادامه دارد......

گردباد خاموش۱۰

-    خدا مرگم بده، خب بده این دختره بره، تو چرا راه افتادی با این شکمت، اصلاً نمی‌خواد بده خودم می‌رم واست می‌خرم.

فرانک لبخندی زد:

-       نه شمسی جون، باید خودم برم، زحمت نمی‌دم.

-       وا!

-       قربونت برم. لطف داری.

-    لااقل با اون چادر سفید نرو، خوبیت نداره خواهر، پشت سرت حرف درست می‌کنن بیا بیا با چادر من عوضش کن.

شمسی به سرعت چادر تیره‌تر خود را درآورد و با چادر سفید عوضش کرد. فرانک خندید و لذت می‌برد از این‌که همسایه‌هایی به این مهربانی دارد. شاید آنها پولدار نبودند و مجبور بودند چند نفری در یک و یا نهایت در دو اتاق زندگی کنند، اما پیوندهای عاطفی‌شان زنجیروار به هم متصل بود و به قول خودشان هوای هم را داشتند.

فرانک سر را به زیر انداخته و با سرعت مسیر خانه تا مغازه اصغر آقا را طی می‌کرد. مدتی بعد آنجا رسید. دو سه تا مشتری پیش از او بودند و او باید صبر می‌کرد. یکی از مشتری‌ها که مردی نه چندان خوش‌قیافه بود برگشت و با دقت صورت فرانک را نگاه کرد. فرانک خوشش نیامد و چادرش را جلوتر کشید و محکم رو گرفت، طوری که فقط بین‌اش نمایان بود و بقیه صورتش به سختی دیده می‌شد. بالاخره نوبت او شد، اصغرآقا مردی میانسال، کوتاه قد و بسیار چاق بود و البته با سری نسبتاً طاس!

-       بله آبجی، چی می‌خوای؟

-       بفرمایید.

فرانک پول مچاله‌شده در مشتش را روی ترازوی مغازه گذاشت.

-       این چیه آبجی؟

-       قبلاً یه سری جنس ازتون گرفته بودم، بدهکار بودم.

اصغرآقا فوراً دفتر نسیه‌هایش را آورد. با دقت آن را ورق زد و گفت: «مطمئنی؟»

-       بله. حتماً یادتون رفته بنویسیدش. ولی من یادم بود.

-       آخه کِی؟

-       همین چند وقت پیش. شرمنده، خودمم یادم رفته بود. امروز که داشتم

اصغر آقا اجازه نداد حرف او تمام شود، پول‌ها را برداشت و داخل دخل انداخت.

-       باشه، دستت درد نکنه.

او با این کار می‌خواست به فرانک بفهماند بیشتر از زمانش در مغازه او ایستاده و باید زودتر شرش را کم کند!

فرانک خداحافظی کرد و به سرعت از مغازه خارج شد. احساس سبکی می‌کرد و دوست داشت آهسته‌تر به خانه برگردد.

اعظم کنار در حیاط ایستاده و منتظر بازگشت او بود. هنوز چند قدمی به در نمانده بود که مردی از پشت او را صدا زد.

-       فرانک؟

فرانک با وحشت برگشت، این همان مردی بود که در مغازه دیده بودش. کمی خود را جمع‌وجور کرد. رنگش پرید، دوباره به اعظم نگاه کرد. دخترک فهمید که باید نیروی کمکی خبر کند، پس به سرعت رفت داخل و همه را خبر کرد تا بیرون بیایند. ظرف چند ثانیه همه زن‌ها چادر به سر و جیغ جیغی دم در بودند.

مرد متحیر به آنها نگاه کرد. هرکس چیزی می‌گفت و گاهی ناسزایی حواله مرد می‌کردند. اینک فرانک بی‌حال به دیوار تکیه داده و دهانش خشک شده بود. اعظم برایش یک لیوان آب آورد و به زور چند جرعه در حلقش ریخت.

مرد با جذبه‌اش سعی می‌کرد زن‌ها را آرام کند، اما فایده نداشت بالاخره فریادی بلند و غرا زد و همه ساکت شدند!

ادامه دارد.......

گردباد خاموش۹

دخترک ده دوازده ساله‌ای به سرعت از کوچه پس کوچه‌ها می‌دوید، او ریزنقش و گندم‌گون بود. چند جا مجبور شد بایستد و نفسی تازه کند. چهره‌اش بیشتر شاد بود تا مضطرب و نگران.

به در خانه‌ای رسید، با شدت آن را هول داد، در چهارتاق باز شد، او برای این‌که به حیاط برسد باید دالانی باریک و تاریک را می‌پیمود، به راحتی این کار را کرد، گویا با تمام بافت آن خانه آشنایی داشت. در همان راهرو شروع به صدا زدن کرد: «فرانک خانوم… فرانک خانوم» صدایش در راهرو پیچید.

او به حیاط رسید، آن‌جا خانه‌ای نسبتاً بزرگ بود که دورتادورش اتاق‌هایی ساخته شده و صاحبخانه هر یک یا دو اتاق را به مستأجر داده بود.

زن‌هایی که در حیاط بودند به سوی صدای دخترک برگشتند. دختر یک راست به سوی زنی رفت که جوان، زیبا و باردار بود. درست روبه‌روی او متوقف شد و نفس نفس‌زنان گفت: «فرانک خانوم… بیا، برات آلوچه آوردم که ویار داشتی.»

همه زن‌ها خندیدند. زن جوان هم که فرانک خطاب می‌شد لبخندی زد و دستی به سر و گوش دخترک کشید.

-       ممنونم عزیزم. ولی پول از کجا آوردی؟

ضمن گفتن این حرف‌ها چند آلوچه را برداشته و در دهان گذاشت، از مزه ترشش کمی چشمش را جمع کرد.

پیشانی و روی بینی دخترک دانه‌های عرق نشسته بود و با محبت و لبخند فرانک را نگاه می‌کرد. فرانک گوشه چادرش را در مشت جمع کرد و آرام عرق صورت دخترک را پاک می‌نمود.

-       نگفتی از کجا پول آوردی، اینا رو واسه من خریدی، اعظم جون.

دخترک اعظم نام داشت و دختر جاری فرانک بود، به تازگی مادر اعظم درگذشته بود و پدرش او را نزد فرانک گذاشته و خود برای کار به شهرستان رفته بود.

فرانک به‌واسطة دوست داشتن همسرش، با کمال میل از دختر برادرشوهرش نگهداری می‌کرد و اعظم هم مانند مادر فرانک را دوست داشت.

اعظم جلوی دهانش را گرفت و خندید.

-       از مغازة اصغر کچل کِش رفتمشون. تازه اینام هست.

او یک مشت آدامس و شکلات هم از جیبش خارج کرد و جلوی فرانک گرفت.

فرانک لبخندی زد.

-       ولی کارت درست نبود. بذار ببینم چند تاس.

او همه محتویات دست اعظم را شمرد و پیش خودش یک حساب سرانگشتی کرد. به داخل اتاق رفت و به سرعت بازگشت.

-       بیا اعظم. بیا دخترم مواظب غذای رو اجاق باش تا من برم و برگردم.

اعظم غمگین شد.

-       فرانک خانوم، از دستم ناراحتی؟

-    نه عزیزم. ولی می‌خوام که دیگه این کارو نکنی. به این می‌گن دزدی، تو باید دختر خوبی باشی، درس بخونی واسه خودت خانوم دکتر بشی، خانوم دکترا که دزدی نمی‌کنن، می‌کنن؟

اعظم سر را به زیر انداخت.

-       نه، اونا مریض می‌بینن.

فرانک لبخندی زد:

-       آفرین. حالا هم غصه نخور، دیگه این اشتباهت رو تکرار نکن، باشه؟

-       چشم.

-       آفرین. حالا من می‌رم حساب اصغرآقا رو بدم بیام. تو هم مواظب خونه باش.

-       چشم.

فرانک چادر تودری سفیدش را سر کرد و راه افتاد، اما هنوز به آستانه راهرو نرسیده بود یکی دیگر از خانم‌های همسایه وارد حیاط شد. آنها احوالپرسی گرمی با هم کردند.

-       کجا می‌ری فرانک جون؟

-       می‌رم مغازه اصغر آقا.  

ادامه دارد ....

گردباد خاموش۸

حمید به حسین نگاهی کرد و گفت: «این دیگه چه وضعیه؟»

حسین متأثرتر از او شانه‌ای بالا انداخت.

-         نمی‌دونم. تا حالا اینجوریشو ندیده بودم.

-         فکر می‌کنی چرا این زن‌ها به این جاها کشیده شدن؟ مقصر کیه؟

-         هر کسی به نوعی می‌تونه مقصر باشه، خانواده، جامعه، خودشون، همه دخیلن.

-         کاش می‌شد یه کاری کنیم. بد جور حالم گرفته شد.

-     منم همینطور. حالا گزارش و فیلم هست دیگه اید یه مقاله درست و حسابی تهیه کنیم بدیم مقامات بالا، بلکه یه راه چاره‌ای پیدا کنن.

-         خوب شد محمد نبود، وگرنه بدجور داغون می‌شد.

-         آره. ولی باید بفرستیم دنبالش. اون می‌تونه کمک کنه. تحلیلای جالبی داره.

-         موافقم. حالا دیگه بریم حسین، که خیلی کار داریم.

گروه عملیاتی ساختمان را ترک کردند و تمام مدت برسام از لای در آنها را می‌پایید. از این‌که می‌دید آن باند ف ساد متلاشی شده خوشحال بود، ولی از کجا معلوم فقط همان یکی باشد. در را بی‌صدا بست و تکیه داد به آن. مدتی در همان وضع ماند. هزاران فکر و خیال به سراغش آمده بود. دوست داشت کاری انجام دهد؛ اما نمی‌دانست به چه کسی باید مراجعه کند. او تا صبح نخوابید و تمام مدت در آپارتمانش قدم زد و فکر کرد.

نزدیکی‌های صبح از فرط خستگی روی یکی از کاناپه‌ها افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. 

 

ادامه دارد....

گردباد خاموش۷

حمید بادقت به اطراف نگاه می‌کرد. گویا داشت زوایای مختلف را بررسی می‌کرد. او و یک گروه فیلم‌برداری که در اختیارش بود، به دستور مدیر کل اط.لاعات از تمام لحظه‌ها فیلم تهیه می‌کردند.

محمد با دلخوری به او نزدیک شد و گفت: «من اصلاً این وضع رو دوست ندارم.»

حمید متعجب نگاهش کرد.

-         کدوم وضع و چرا؟!

-         همین که شماها دنبال چیزایی هستین که ربطی به کار ما نداره.

-         چه اشکال داره. در هر حال زن‌های خی.ابونی هم بخشی از معضل جامعه‌س.

-         ولی دارین بی‌راهه می‌رین. ما قرار بود درباره دخترای فراری فیلم تهیه کنیم، نه هرچی اراذل و اوباشه.

-     می‌دونم، ولی اینم بخشی از همونه. ما داریم دنبال این دختره می‌گردیم و یواش یواشم بهش نزدیک می‌شیم. تو مشکلت چیه؟

-         هیچی بابا. من دارم می‌رم.

حمید با سرعت خود را به او رساند.

-         چی شده محمد، چرا ناراحتی؟

-         هیچی. من حوصله‌ام سر رفته می‌رم خونه. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین.

سایر اعضای گروه هم محمد را از رفتن بازداشتند، اما او رفت چون فکر می‌کرد کار آنها بی‌نتیجه است و از مسیر اصلی خودش خارج شده.

حسین به سوی حمید رفت و گفت: «محمد چش شده؟»

-     نمی‌دونم. انگار حوصله‌اش سر رفت. عیب نداره. بذار کمی استراحت کنه، دوباره می‌فرستیم دنبالش. اون آدمی نیس که بتونه یه جا دووم بیاره.

-         گروهتو جمع کن، باید بریم.

-         باشه. بچه‌ها حاضرن.

همه سوار ماشین‌ها شدند و طبق دستور راه افتادند. آنها به تمام دقایق و لحظه‌ها و سکوت و مکث‌ها اهمیت می‌دادند و باید همه چیز درست و سر موعد انجام می‌شد، پس باید دقت می‌کردند خطاهایشان را کم کنند تا به نتیجه دلخواه برسند.

جمع‌بندی‌ها یکی پس از دیگری انجام می‌شد و سرنخ‌ها یکی یکی خودنمایی می‌کرد و آنها را هدایت می‌کرد به سوی خانه‌های فساد که زیر نظر شبکه‌های زیرزمینی فح.شا ریشه دوانده بود.

حسین مسئول عملیات بود و حمید مسئول گروه فیلم‌برداری. با گزارشات موثقی که داشتند اینک رهسپار آپارتمان‌های غرب بودند.

نیمه‌های شب همه نیروها در پارکینگ و راه پله‌ها مستقر بودند.

برسام با کوچک‌ترین صدایی از خواب می‌پرید. ظرف این چند شبی که از سفر آمده، حسابی خوابیده و استراحت کرده بود. اما صدایی در راهرو باعث بیداری‌اش شد. به سوی در رفت و از چشمی نگاه کرد. دیدن یکی دو مرد مسلح که آهسته به سوی طبقات فوقانی می‌رفتند او را شوکه کرد.

آرام در را گشود. به وضوح چهره حمید و حسین را دید که بالا می‌روند. حسین به او گفت: «برو تو. برو تو. در رو ببند.»

برسام مبهوت نگاهش کرد. لحظاتی طول کشید تا او به خود آید و برگردد داخل آپارتمان. او در را کامل نبست و از لای در بیرون را می‌پایید.

گروه عملیاتی به سرعت به خانه طبقه چهارم رسیدند و با حمله‌ای ضربتی تمام کسانی را که در آن‌جا بودند بازداشت کردند.

حمید از تمام لحظه‌ها فیلم می‌گرفت. از طرفی خوشحال بود که توانستند لااقل یکی از خانه‌های فساد را متلاشی کنند، از طرفی بهت‌زده که اینان چگونه شکل گرفتند.

گروه عملیاتی بازجویی‌های اولیه را با سؤالاتی ساده آغاز کردند.

زنان و مردانی که آن‌جا بودند وحشت‌زده و نگران به اطراف نگاه می‌کردند. یکی از مردان از ترس آبرویش بی‌حال گوشه‌ای افتاده و به آنها التماس می‌کرد آبرویش را نبرند و هر چقدر پول بخواهند در اختیارشان می‌گذارد.

زن‌ها خیلی نگران نبودند، چون از راه فحشا پول درمی‌آوردند، نهایت بی‌آبرو شدنشان این بود که به زندان می‌روند!

حسین به سوی حمید رفت.

-         حمید بیا از این‌جا فیلم بگیر.

حمید فیلمبردارش را راهنمایی کرد تا از نمایی بهتر فیلم بگیرد. حسین با زنی که آن‌جا را اداره می‌کرد و معروف بود به خانم ری.یس صحبت می‌کرد.

زن با رنگ و رویی پریده، جسته گریخته اطلاعاتی از خانه‌های دیگرشان که در سطح تهران پراکنده بود می‌داد و می‌گفت چگونه زنان و دخترانی که از شهرستان برای کار می‌آیند فریب می‌دهند و در این خانه‌ها نگهداری می‌شوند.

حمید متأثر و ناراحت به حرف‌های زن گوش می‌داد و خدا را شکر می‌کرد محمد آن‌جا حضور ندارد، چون حتماً بسیار غصه می‌خورد که زنان جامعه‌اش را اینگونه می‌بیند.

کار آنها با بازداشت همه کسانی که در آن خانه بودند پایان گرفت.  

ادامه دارد ...

گردباد خاموش۶

چند مرد با قدرت زمین‌های باغ را با بیل و کلنگ زیرورو می‌کردند. محمد با دقت به آنها خیره شده بود. بلند گفت: «می‌خوام وجب به وجب اینجا کنده بشه.» و سپس آهسته‌تر گفت: «باید جنازه رو پیدا کنیم.»

محسن کنار او ایستاده بود.

-       اگه پیدا نشد چی؟

-       فقط اون پسره شانس آورده، همین. ولی در عوض ما خیالمون راحته که دختره رو نکشتن.

این فکر مال محمد بود که برای یافتن دختر گم‌شده باید تمام زمین باغ را بکنند، چراکه شایع بود دختر با یکی از مأمورین نیروی انتظامی ارتباطاتی داشته. البته آن مأمور مدعی بود، آشنایی مختصری با خانواده دختر داشته و آخرین بار برای گرفتن پول نزد وی رفته و او هم مبلغی را به دختر داده و دیگر خبری از او ندارد. اما محمد همچنان بر سر این‌که دخترک سر به نیست شده پافشاری می‌کرد.

محسن کمی چشمانش را جمع کرد و با تأثر گفت: «بیچاره پسره خیلی ترسیده، همش التماس می‌کنه که زنش نفهمه.»

محمد با خشم گفت: «جدی؟ وقتی داشته دختره رو می‌کشته باید به این مسئله فکر می‌کرد، نه حالا.»

محسن متعجب به او خیره شد.

-       چی می‌گی؟ شاید واقعاً این کارو نکرده باشه.

-       حالا معلوم می‌شه!

محمد دوباره به کارگران نگاه کرد. یک بطری آب برداشت و چند جرعه از آن نوشید. او قلباً دوست نداشت جنازه‌ای در آن باغ پیدا شود.

ساعات به سرعت می‌گذشت. خستگی و خواب‌آلودگی چشمان درشت و زیبای محمد را درمی‌نوردید، اما به زور خود را بیدار نگه می‌داشت، به نظرش از این لحظات کشنده‌تر هیچ چیز دیگری نمی‌توانست باشد. ناگهان از انتهای باغ صدای فریاد به گوش رسید.

-       من یه اسکلت پیدا کردم!

همة نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد. چشمان محمد کاملاً گشوده شد، او قبل از بقیه خود را از شوک خارج کرد. دو دست قدرتمندش روی چرخ‌های ویلچیر به حرکت درآمد، او با مهارت از تمام تپه چاله‌ها عبور می‌کرد و اگر جایی گیر می‌کرد با حرص خود را بیرون می‌کشید و اصلاً ملاحظه نمی‌کرد اگر با ویلچیرش روی آن سنگ و کلوخ‌ها چپه شود ممکن است برایش خطرناک باشد.

همه به سوی انتهای باغ می‌دویدند. هرکس دوست داشت اولین نفری باشد که اسکلت را می‌بیند.

مردی که آن هیاهو را به پا کرده بود با رنگ و روی پریده کناری ایستاده بود. در واقع او فقط بخش ناچیزی از یک سری استخوان را دیده و چون ترسیده بود کارش را ادامه نداد.

محمد با دقت همان چند تکه استخوان را برانداز می‌کرد. دوست داشت همه‌اش را ببیند. نگاهش از روی چاله به سمت مرد سوق پیدا کرد.

-       چرا نمی‌کَنی؟

مرد با ترس آب دهان را قورت داد.

-       آقا حرومه!

محمد هوای دهانش را با تأسف بیرون داد.

-       حرومه چیه؟ این یه مدرکه. زود باش مرد.

بقیه به او ملحق شدند. دو حفار دیگر بدون این‌که منتظر بمانند تا به آنها اجازه کندن داده شود با جسارت بقیه خاک را کنار زدند. محمد خیلی از گستاخی آن دو خوشش آمد و لبخندی زد.

آرام آرام بیشتر استخوان‌ها نمایان می‌شد. محمد پوزخندی زد و گفت: «نمی‌خواد دیگه بکنی.»

همه به او نگاه کردند. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «اون اسکلت یه سگه!»

محمد یک روستازاده بود و دیدن اسکلت حیوانات برایش آشنا و عادی بود. او ویلچیرش را به عقب هدایت کرد و نگاهش با نگاه محسن گره خورد. با خونسردی گفت: «اینجا چیزی عایدمون نمی‌شه. باید یه فکر دیگه کنیم.»

محسن دسته‌های پشتی ویلچیر او را گرفت تا کمکش کند راحت‌تر به ابتدای باغ بازگردد. برای این‌که تسلایی به محمد داده باشد گفت: «ما هر کاری می‌کنیم تا این دختره رو پیدا کنیم. اینم یکی از کارامون بود. در هر حال بچه‌های تجسس هم مشغول کارشون هستن و ما همچنان امیدواریم دختره رو زنده پیداش کنیم، ولو اون سر دنیا. تو که ناراحت نیستی محمد؟»

محمد بدون این‌که او را نگاه کند، گفت: «نه. ما باید این کار رو می‌کردیم!»

 محسن از کله شق بودن محمد لبخندی زد و سری تکان داد.

ادامه دارد.....

گردباد خاموش۵

بوی بدی تمام فضای خانه را گرفت. صدای خنده مرد بلند شد: «خاک تو اون سرت کنن با این بوی گند پاهات، باید بری بمیری» او برسام نام داشت، چهره‌ای جذاب و اندامی لاغر و قدی متناسب. او تنها زندگی می‌کرد و بیشتر زمان‌های زندگی‌اش در سفر بود، کار مورد علاقه‌اش عکاسی بود، اما هرگز از این راه ارتزاق نمی‌کرد.

پس از مدت‌ها از سفر برگشته و داشت به خودش بدوبیراه می‌گفت. او مرام‌هایی عجیب و غریب و خصلت‌های بد و خوب زیادی داشت. آپارتمان او در غرب تهران واقع بود. بدون این‌که به جاهای دیگر خانه سری بزند وارد حمام شد. آدم وسواسی نبود ولی به تمیزی و این‌که حتماً بوی مطبوعی بدهد تا شامه دیگران را نیازارد اهمیت می‌داد. پس از پایان کارش، خود را حسابی خشک کرد، عطر و ادکلن زد و لباس‌های راحتی به تن کرد و به سوی پذیرایی خانه‌اش رفت.

همه چیز مرتب سر جایش بود. انگشتش را روی بوفه کنار پذیرایی کشید. لبخندی زد: «خوبه. خاک نگرفته. کارت عالی بود برسام. خوب جلوی ورود گردوخاک رو گرفتی. حالا واسه جایزه برو واسه خودت یه کوفتی درست کن بخور که داری از گشنگی و تشنگی هلاک می‌شی!»

قبل از آن ضبطش را روشن کرد. آهنگی ملایم پخش می‌شد و او در آشپزخانه برای خودش شام درست می‌کرد و چای.

خمیازه‌ای کشید. «چقدر خوابت میاد برسام. فکر کنم اگه امشب نخوابی قطعاً می‌میری!»

به حساب خودش غذای شاهانه‌اش که شامل دو عدد تخم مرغ نیمرو شده، کمی خیار و گوجه خردشده و یک فنجان بزرگ چای بود حاضر شد و او با ولع همه را خورد. آرام تکیه داد به صندلی که رویش نشسته بود. پلک‌هایش از خستگی نا نداشت و چشم‌هایش از بی‌خوابی حسابی قرمز شده بود. اما به زور خود را بیدار نگه می‌داشت، انگار می‌خواست کاری انجام دهد که خواب و خستگی مانع آن می‌شد.

چند بار پلک‌هایش را بر هم زد و برخاست. یک فنجان چای دیگر برای خود ریخت و به سوی پذیرایی رفت. روی نزدیک‌ترین کاناپه به تلفن خود را ولو کرد تا بتواند پیام‌های تلفنی‌اش را چک کند.

کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد، اما صدایش را کامل بست، چون حالش را نداشت بلند شود و صدای ضبطش را کم کند!

پیام‌ها یکی پس از دیگری از تلفن پخش می‌شد. یکی ناسزا می‌گفت و در نهایت قربان صدقه‌اش می‌رفت، یکی مشکلی داشت و از او کمک می‌خواست، یکی دیگر مزاحم بود و پرت و پلا می‌گفت و شاید چون منشی تلفنش صدای یک زن بود، طرف مقابل فکر می‌کرد صاحب تلفن یک زن است و از او تقاضای برنامه‌های نامربوط می‌کرد! ولی در مورد یکی از پیام‌ها گوش‌هایش تیز شد. آن صدای آشنای یک خانم بود.

-         الو. برسام. کجایی؟ چرا بهم زنگ نمی‌زنی؟

برسام لبخندی زد و گفت: «حالا دومیش رو با بغض می‌گه!»

او درست حدس زده بود. صدای خانم یک بار دیگر پخش شد: «الو. برسام. خواهش می‌کنم. جواب بده. کمی نگرانتم!»

برسام بیشتر خنده‌اش گرفت: «خب، حالا می‌ریم که داشته باشیم گریه‌اش را!»

خانم با گریه گفت: «الو. برسام. داری دیوونه‌ام می‌کنه. تو رو خدا جواب بده. یه زنگ بهم بزن. دلم می‌خواد صداتو بشنوم!»

برسام باز گفت: «حالا سکانس آخر، فحش و بدوبیراه!»

-     الو. برسام. الهی بمیری! کثافتِ رذل خائن، می‌دونم رفتی با یکی دیگه. حالا واسه این‌که دلت بسوزه بهت می‌گم تا آخر هفته دارم شوهر می‌کنم. تو هم برو بمیر بدبخت بیچاره. 

برسام محکم زد زیر خنده: «آخ جون عروسی!!»

اما خنده‌اش زیاد دوام نداشت. جرعه‌ای از چای‌اش را نوشید و خیره شد به صفحه تلویزیون. کمی ناراحت به نظر می‌رسید. آرام گفت: «تو کار درستی کردی نازنین. باید می‌رفتی سوی سرنوشت خودت دختر. من به درد تو نمی‌خوردم، تو یه احمق مهربون بودی که با من حیف می‌شدی عزیزم!» محکم هوای دهانش را خارج کرد و باز از چای‌اش نوشید.

همه پیام‌ها را پاک کرد و برخاست تا به آشپزخانه برود، اما صدای زنگ آپارتمانش مانع شد و او به سوی در رفت.

مردی نسبتاً کوتاه قد پشت در بود. برسام کمی اخم کرد:

-         بله. امری دارین؟

-     سلام، بله. بنده از همسایه‌های جدید هستم. هیئت امنای مجتمع امشب جلسه دارن، خواستن همه ساکنین حضور داشته باشن.

برسام لبخندی زد:

-         علیک سلام. چشم. چه ساعتی؟

-         نه.

برسام به ساعتش نگاه کرد. او پانزده دقیقه وقت داشت.

-         باشه، حاضر می‌شم میام.

-         ممنون.

-         خواهش می‌کنم.

برسام در را بست و دستی به موهایش کشید، نم را زیر انگشتانش حس کرد، به سوی اتاق خوابش رفت تا موهایش را با سشوار خشک کند. او متفکرانه این کارها را انجام می‌داد. گویا داشت در ذهنش چیزی را مرتب می‌کرد.

همیشه این‌گونه جلسات در آپارتمان طبقه سوم انجام می‌شد، مسیر طولانی برای او نبود، چون در طبقه دوم زندگی می‌کرد. دو سه دقیقه زودتر رسید و با احوالپرسی گرم سایر ساکنین مواجه شد. همه او را دوست داشتند و برایش احترام قایل بودند.

درست رأس ساعت نه جلسه شروع شد و همه از مشکلات و کارهایی که باید برای ساختمان صورت می‌گرفت حرف می‌زدند.

برسام با قدرت خود را بیدار نگه می‌داشت و با چشمان جستجوگرش همه را می‌پایید و سعی می‌کرد حرف‌ها و نظرات بقیه را بشنود و به ذهن بسپارد. یکی از همسایه‌ها متوجه او شد و گفت: «برسام چرا حرف نمی‌زنی؟ انگار خسته‌ای.»

برسام لبخندی زد.

-         ترجیح می‌دم بشنوم.

-         کسالتی، چیزی داری؟

-         نه، خوبم. ولی نمی‌دونم اگه طی چهل و هشت ساعت، فقط دو ساعت می‌خوابیدی می‌تونستی سرپا باشی؟

مرد همسایه چشمانش گرد شد.

-         اوه کی می‌ره این همه راه رو، خب چرا اومدی؟ استراحت می‌کردی مرد حسابی.

برسام فقط لبخند زد.

همه حاضرین متوجه خستگی مفرط برسام شده بودند، چون چشمانش حسابی قرمز شده و طوری روی مبل ولو شده بود که هر آن ممکن بود از کمبود خواب بمیرد!

رییس جلسه گفت: «می‌خوای شما برو خونه، بنده فردا می‌رسم خدمتتون راجع به جلسه امشب براتون می‌گم.»

او به سرعت برخاست و گفت: «ممنون از لطفتون. باشه.» همراه او زنی نسبتاً مسن هم برخاست و درست پشت سر او از واحدی که در آن بودند خارج شد. آرام دستی به پشت برسام زد. او کمی جا خورد و برگشت.

-         اوه، شمایید. کمی جا خوردم.

او زنی حدوداً پنجاه الی شصت ساله به نظر می‌رسید. ته آرایش ملایمی داشت و صدایی دورگه که معلوم بود سیگار می‌کشد.

-         راستش آقا برسام می‌خواستم یه جورایی کمکتون کنم.

برسام چند بار چشمانش را بر هم زد و با تعجب گفت: «به بنده؟»

-         بله، دیدم امشب چقدر خسته بودین.

برسام لبخندی زد.

-         جدی؟ چه جوری می‌خواین کمکم کنین، برام لالایی بگین!

زن خنده‌اش گرفت.

-         نه آقا. من یه چیزایی دارم که می‌تونن خستگی شما رو از بین ببرن. دوست دارین؟

برسام اخمی کرد و خیره شد در چشمان سرمه‌کشیده زن. مردد بود اما گفت: «آره خب، بدم نمی‌یاد بدونم چی دارین.»

-         پس با من بیاین.

زن در طبقه چهارم زندگی می‌کرد. برسام با احتیاط دنبالش می‌رفت، پیش خودش حدس زد این زن می‌خواهد به او مواد الکلی تعارف کند و یا نهایتش چند پُک تریاک!

زن در را باز و به او تعارف کرد داخل شود و ضمن این کار با برسام حرف می‌زد.

-     می‌دونی آقا برسام، خیلی بهتون مطمئن بودم که اجازه دادم بیاین تو واحدم. می‌دونین که، بعضی از مردا دله دزدن، ولی شما معلومه آقایی! همین چند وقتی که اینجا ساکن بودم خوب شناختمت. سرت تو کار خودته، فضولی مضولی هم تو مرامت نیس. خوشم میاد.

-          ممنون، شما لطف دارین. 

زن اتاق‌ها را که پارتیشن‌بندی شده و در هر بخش تخت خواب و اینجور چیزها بود نشان برسام می‌داد و او هرچه بیشتر می‌دید، دهانش بیشتر از تعجب باز می‌شد. آن‌جا زنانی روسپی بودند که از شهرهای مختلف به این‌جا آمده بودند و چون جا و پول نداشتند مجبور به خودفروشی آن هم به این روش شده بودند.

اینک خواب از چشم برسام افتاده بود و بهت‌زده به چهار پنج زن نگاه می‌کرد که با ولع او را برانداز می‌کردند و شاید در دل آرزویی هم در موردش داشتند!

-         باور کردنی نیس.

زن مسن دستی به پشت برسام زد و گفت: «خب شازده هر کدوم رو که می‌خوای، امشب مال تو.»

برسام به زور آب دهانش را قورت داد و برای این‌که وانمود کند نترسیده به زور لبخندی زد.

-         راستش چی بگم.

-         هیچی. فقط لب تر کن.

برسام کمی خود را جمع‌وجور کرد و گفت: «خب من که خسته‌ام. اگه اجازه بدی برم، یه بار سر فرصت برسم خدمتتون، اشکال نداره؟»

زن گفت: «نه عزیزم. چه اشکالی داره. ولی به جان عزیزت دخترای من سالمن، یه وقت فکر نکنی مریضی چیزی دارنا. دائم تحت نظر دکترن. اصلاً نترس.»

-         نه. می‌دونم. باور کنید فقط خسته‌ام. هیچ حس و حالی واسه هیچ برنامه‌ای ندارم. جدی می‌گم.

-         باشه. هر جور راحتی. راه رو که یاد گرفتی؛ هر وقت اراده کنی در این خونه به روت بازه.

-         ممنون.

برسام به سرعت در را گشود تا برود، دو مرد را دید که تازه می‌خواستند در بزنند، او از کنار آنها عبور کرد و به واحد خود رسید. در را محکم پشت سرش بست. «عوضیا، کثافتا، حالمو به هم زدن. فکر کردن من از جونم سیر شدم به این زن‌های قراضه نیگا کنم. باید بخوابم، خسته‌ام» او اینها را گفت، به سوی دستشویی رفت، مسواکی به دندان‌هایش زد و روی تخت گرم و نرمش آرمید.

گردباد خاموش۴

شب هنگام، محمد راهی خانه شد. آنها در شهر کوچک محمدشهر از توابع کرج ساکن بودند. او پشت رُل نشسته و متفکرانه جاده را می‌پیمود. فکر دختر گمشده لحظه‌ای از ذهنش خارج نمی‌شد. او همیشه هیجان را دوست داشت و از این‌که همکاری در چنین پرونده‌ای به او هم پیشنهاد شده، برایش جذاب بود.

اما باید همه گزینه‌ها را کنار هم می‌گذاشت و به نتیجه‌ای حتی نه چندان درست می‌رسید. او قوه تخیل قوی و حس ششم فوق‌العاده‌ای داشت و بیشتر حدس‌هایش تا حدود زیادی درست از آب درمی‌آمد.

او بیشتر از سایرین جذابیت این پرونده را درک می‌کرد، چراکه قبلاً دوست داشت کاری برای دختران فراری انجام دهد، علی‌رغم این‌که اعتقاد داشت ممکن است دخترک را سربه‌نیست کرده باشند، اما چون مسئله ناموسی بود، اعماق وجودش به لرزه می‌افتاد و دلش می‌خواست حتماً کاری انجام دهد. درد کلیه‌اش در شکمش پیچید، مجبور شد کنار جاده متوقف شود تا دردش ساکت شود، هرگز در آن وضعیت نمی‌توانست ماشینش را کنترل کند. دقایقی بعد راه افتاد. آن‌قدر فکر و خیال کرد که نفهمید کی به خانه رسید. او نزد پدر و مادرش زندگی می‌کرد.آنها یک حیاط بزرگ داشتند که در قسمت بالای آن ساختمان پدر قرار داشت و حیاط شیبی ملایم پیدا می‌کرد و درست کنار در ورودی ساخمانی بود که محمد، همسر و پسرشان زندگی می‌کردند. بین این دو ساختمان درختکاری و گلکاری بسیار زیبایی کار شده بود. سال‌ها قبل به جای گلکاری، آن‌جا استخر بزرگی بود که به علت خرابی مجبور شدند آن را پر کنند و به جایش از فضای سبز بهره‌مند شوند.

پدر به سوی او رفت تا کمکش کند از ماشین پیاده شود. محمد لبخندی زد، او پدرش را بسیار دوست داشت و احترامی فوق‌العاده برایش قایل بود. نه تنها او بلکه هر کسی به نوعی با این مرد باوقار و خوش‌اخلاق ارتباط کوچکی هم داشت او را بسیار ستایش می‌کرد.

پدر، چهره‌ای سرخ سفید داشت و از دستان قدرتمندش مشخص بود با علاقه کار کشاورزی را دنبال می‌کند. او زمین‌ها و کارگران زیادی داشت و خودش هم همیشه مشغول تلاش بود، یا در زمین و یا خارج از زمین به دنبال حل مشکلات مردم بود. محمد گفت: «سلام بابا. شما خوبی؟»

-       سلام پسرم. بله. خوبم. کمک می‌خوای؟

-       نه، خودم از پسش برمیام. کیا خونه‌ان؟

او اینک ویلچیرش را سوار می‌کرد. پدر دسته‌های آن را نگه داشته بود.

-       خواهرت اینا شام اینجا هستن.

-       اِ. جدی. چه خوب. با ناصر کار داشتم.

محسن شوهرخواهر محمد بود و کارمند اداره دادگستری. محمد یک خواهر و سه برادر داشت و با همه آنها رابطة عاطفی بسیار عمیقی داشت. پدر، آنها را اینگونه بار آورده بود.

محمد وارد سالن شد و به گرمی با همه احوالپرسی کرد. او طبعی شوخ و خندان داشت و چهره ساده و مهربانش در لحظه اول اطرافیانش را شیفته‌اش می‌کرد.

عذرخواهی کرد و به سوی اتاقش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند.

پس از او مینا وارد شد و پشت سرش در را بست. محمد خیره شد به او که با دقت داشت لباس‌های شوهرش را آماده می‌کرد. آن هم در سکوت.

او همیشه زن‌های پرجنب‌وجوش و خون‌گرم را بیشتر می‌پسندید، زنی که اگر خواست با او با چتر نجات از هواپیما بپرد، جیغ نکشد و رنگش نپرد، بلکه برعکس، او را هم حول بدهد و با خنده بیرون بپرند. با این وجود، همسر آرام و باوقارش را دوست داشت و برای احساسات او احترام قائل می‌شد.

لبخندی زد. از فکرهایش خنده‌اش می‌گرفت. نفس عمیقی کشید و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. آن هم در سکوتی که اصلاً دوست نداشت. آرام گفت: «چه خبر مینا؟»

مینا با چشمان سبزش خیره شد به محمد.

-       هیچی. امروز مامانم تماس گرفت.

محمد با خنده گفت: «این که کار هر روزشه. خبر جدید چی داری؟»

-       هیچی.

-       متشکرم!! حتماً خسته‌ای مهمون داری نه؟

-       نه. مامان و بیتا کمکم کردن. خسته نیستم.

-       پس چرا دمقی؟

-       کمی سرم درد می‌کنه.

-       ببرمت دکتر؟

مینا لبخندی زد:

-       نه. قرص خوردم. خوب می‌شم.

محمد دوست نداشت لحظاتی کسل‌کننده داشته باشد، دلش می‌خواست حرف‌هایی که بین او و سایرین ردوبدل می‌شود پر از تنش و تفکربرانگیز باشد. حرف‌ها و ارتباطات آبکی خسته‌اش می‌کرد.  

دقایقی بعد آنها نیز به جمع میهمانان ملحق شدند. همزمان با آنها پدر نیز از در ورودی ساختمان وارد شد.

محمد پرسید: «کجا بودی بابا؟»

پدر خود را به پسر رساند و طوری آهسته در گوش محمد حرف زد که هیچ کس دیگر نشنید.

-       هیچی بابا. قاسم آقا کمی پول دستی می‌خواست، واسش بردم.

محمد نفس عمیقی کشید. او از کودکی آموخته بود باید به همه کمک کند و این را مدیون پدر بود. در واقع خانه آنها محل امن مردم محتاج بود که معمولاً دست خالی بازنمی‌گشتند