در آن آشفته بازار، بیشتر از هر کسی برسام کیف میکرد. او دیگر خود را جزوی از گروه میدانست و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. فیلمبرداری، عکاسی، نگه داشتن بوم و…
تمام کسانی که در پارتی بودند بازداشت شدند. از آنها مقادیری مشروبات الکلی و مواد مخدر گرفته شد که بخشی از آن را مصرف کرده بودند و برخی از آنها حال و روز خوبی نداشتند.
در کلانتری به جای بازجویی، حمید و گروهش از آنها گزارش تهیه کردند و چند مصاحبه و فیلم تا ضمیمه پروندهشان کنند. دختران و پسران در اوضاع آشفته گیجی و هوشیاری مبهوت بودند. هر یک چیزی میگفت و گاهی گلایه بود و گاهی اشک و آه. آنها از نداشتن تفریح در جامعه و باز نبودن مسائل اجتماعی و فرهنگی شاکی بودند و دلشان میخواست کاری کنند که موانع سر راهشان اجازه نمیداد و هر کس در کشور به نوعی به این موانع چنگ میانداخت و آنها را سرخورده و افسرده میکرد و باعث میشد با اولین تلنگر رفتن به فضایی دیگر و عوض شدن حال و هوای روحی به آن پاسخ مثبت دهند و همان دقایقی که در حال خود نیستند بهترین زمان زندگیشان باشد، چون غصه هیچ چیز را نمیخورند و از نداشتن بسیاری چیزها متأسف نمیشوند و خشم خود را به این شکل فروکش میکنند.
گروه با دقت به حرفها و درد دلهای جوانان کشورشان گوش میدادند و حسرت این را داشتند که کاش میتوانستند کاری کنند همه به یک شکل از تفریحات خوب برخوردار شوند و انحرافات اخلاقی را به حداقل برسانند. شاید این در ذهنشان فقط یک آرزوی دور و دراز بیش نبود، اما بودنش در خیالات هم نوعی آرامش فکری بود.
شب زیاد خوبی نبود، اما هر کس به جای خود کارش را انجام داد، گروه فیلمبرداری، فیلمی با غنای بیشتر تهیه کرد، برسام به هیجانی که دوست داشت رسید و گروه پارتی شبانه به جایی که دوست نداشت منتقل شد، نیروی انتظامی هم در اندیشهاش افتخاری دیگر به افتخاراتش با دستگیری اعضاء پارتی بدست آورد.
نیمههای شب کار آنها پایان یافت و همه قصد رفتن به خانههایشان را داشتند. برسام به سوی محمد رفت و گفت: «محمد بیا امشب بریم خونه من.»
محمد لبخندی زد.
- نه. ممنون. امشب به اندازه کافی به ما کمک کردی. دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم.
- این حرفا چیه، خوشحال شدم. شب باحالی بود. در هر حال خوشحال میشدم اگه میومدی.
- مرسی. باشه واسه یه وقت دیگه.
- هر جور راحتی.
برسام با همه اکیپ فیلمبرداری خداحافظی کرد و خسته و کوفته رهسپار خانه.
محمد به برسام فکر میکرد که چگونه خود را به آنها نزدیک کرده. با در نظر گرفتن صداقتی ذاتی که برسام از خود نشان میداد، نمیتوانست دربارهاش منفیبافی کند. در هر حال او مردی بود که شایستگیهای خاص خودش را داشت و شاید روزی به کارش بیاید.
برگهها یکی پس از دیگری نوشته و کنار گذاشته میشد. محمد گاهی فکر میکرد و مدتی طولانی به نقطهای نامعلوم خیره نگاه میکرد تا چیزی به ذهنش برسد و آن را بنویسد.
ساعاتی به همین منوال گذشت و او متوجه گذر زمان نمیشد. مینا آرام وارد اتاق او شد تا اگر کاری دارد برایش انجام دهد.
- محمد.
محمد سر را بلند کرد و لبخندی زد.
- بله. کاری داری مینا؟
- نه. چیزی نمیخوای واست بیارم؟
- نه. مرسی.
- چی کار میکنی؟
- دارم یه چیزی مینویسم.
مینا یک صندلی کنار او گذاشت و نشست، برگهها را برداشت و کمی به آنها نگاه کرد.
محمد دوست داشت با شوق و علاقه چیزی را که مینویسد به همسر نشان دهد تا نظر او را هم بداند.
با حرارتی وصفنشدنی به مینا نگاه کرد، او نیز چنین کرد، اما محمد هیچ اشتیاقی در همسر برای شنیدن مطالبش ندید. با این حال گفت: «دوست داری بدونی چیه؟»
مینا لبی برچید و باز به برگهها نگاه کرد:
- دوست داری بگو.
- نه. اگه تو دوست داری برات بگم.
- نمیدونم. فرقی نمیکنه.
محمد زنی پرجنبوجوش را میپسندید که بتواند شور زندگی را در رگهای خانواده جاری کند. مینا چنین میکرد، اما با روش زنانه خودش، او دنیای آرام خود را داشت و از آن لذت میبرد و حتی دوست داشت آدم پرخروشی چون محمد را نیز وارد بازیهای خود کند و بگوید چقدر دنیایش زیباست.
محمد با دلخوری مردانهای گفت: «فکر نکنم خوشت بیاد، احتمالاً واست خستهکنندهس. شام چی داریم؟ حسابی گرسنهام.»
ادامه دارد.....
صدای جیغ دختری که از دیدن دوستش بلند شده بود، همه را به سویش کشید. صاحبخانه که پسری جوان و خوشقیافه بود با وحشت دست را روی بینی گذاشته و گفت: «ساکت بچهها، هیس. شلوغ نکنین.»
دو دختر یکدیگر را به آغوش کشیده و زیرزیرکی میخندیدند. بچهها یکی پس از دیگری میآمدند و با احوالپرسیهایی گرم همدیگر را مورد محبت و ماچ و بوسه قرار میدادند. چند نفر از آنها زودتر آمده بودند تا تدارکات میهمانی شبانه را آماده کنند، همه چیز به وفور دیده میشد تا بچهها احساس کمبود نکنند و حسابی به همهشان خوش بگذرد.
دخترها به اتاق مخصوص خانمها میرفتند تا به سر و وضعشان برسند و یا کمی استراحت کنند. برخی سیگار میکشیدند و از حوادثی که برایشان اتفاق افتاده بود صحبت میکردند. چند ضربه به در خورد. یکی از پسرها بود.
- دخترا بیاین دیگه. اون جا حموم زنونه راه نندازین. بیاین واسه رقص و بازی.
دخترها خندهشان گرفت. برخی پسر را مسخره کردند و برخی دیگر از او مانند مادری دلسوز حمایت میکردند. پسر در را بست و رو به پسرهای دیگر گفت: «بابا این دخترا همشون دیوونهان. هر چی بهشون میگی فقط جیغ میکشن. سرسام گرفتم. دفعه بعد نگیم بیان.» دخترهایی که تازه از اتاق خارج شده بودند تا بقیه میهمانی را ادامه دهند صحبتهای پسر را شنیدند و با شوخی به سروکله او کوبیدند که باید حرفش را پس بگیرد. او خندهاش گرفت و با گفتن این که «پشهها ریختن سرم!» بیشتر آنها را تحریک میکرد.
صاحبخانه به سوی آنها رفت و به همه نوشیدنی تعارف کرد و گفت: «بسه بچهها، بیاین بخورین، لذت ببرین از زندگیتون.» دخترها آرام گرفتند و مشغول نوشیدن و کشیدن شدند تا شارژ شوند و بتوانند تا صبح دوام بیاورند.
یکی از پسرها گفت: «یکی صدای اون ضبطو زیاد کنه، میخوام نشونتون بدم چقدر رقاصهام!»
او گیج و مست بود و هیچ از رفتارهایش نمیفهمید، فقط میخواست با پایکوبی همه انرژیاش را تخلیه کند. دیگران وضعیتی بهتر از او نداشتند و با بالا و پایین پریدن ابراز شادی میکردند.
برخی از دختران خود را کنار میکشیدند تا زیر دست و پای تنومند و غیرارادی پسران قرار نگیرند و له نشوند. چند دختر وضعیت بدی داشتند، به علت مصرف مواد میگریستند و یا بیاراده میخندیدند. پسرهایی که اوضاعشان بهتر بود به آنها کمک میکردند تا بالا بیاورند و یا بیهوش نشوند.
در آن لحظات برای آنها پایان شادی معنی نداشت، فقط جست و خیز و تلاطم درونی، یک نوع دهنکجی به تمام محدودیتها که آنها را به گوشه کنج آن خانه کشانده بود. دلشان میخواست همه عقدههای رقمخورده در زندگیشان را بیرون بریزند و با از خود بیخود شدن و پایکوبی همه را فراموش کنند و هرگز در مخیلهشان نمیگنجید با این حالت چقدر ممکن است آسیبپذیر شوند. مهم برایشان لحظه بود و نه هیچ چیز دیگر.
صاحبخانه حواسش بیشتر جمع بود و مواد کمتری مصرف میکرد تا اگر یکی از همسایهها آنها را لو داد، اینقدر هوشیار باشد تا بتواند اوضاع را جمعوجور کند.
یکی از دخترها به او نزدیک شد و با حالتی حق به جانب گفت: «به خدا سوسکش میکنم!»
پسر صاحبخانه متعجب گفت: «چی؟ کی رو؟»
- بده سوسکارو بخورم. سوسکای خونتونو کجا میذارین؟ من...
دختر گیج گیج بود و همه به او میخندیدند چون جزو دخترانی بود که به شدت از سوسک میترسید، حالا میخواست در حالت مستی همه آنها را بخورد. پسر او را به آرامش دعوت کرد. دختر در گوشهای نشست و فریاد زد: «آهای تو که اون بالایی، بیا این بالا ببینم حرف حسابت چیه... نامرد...»
دختر و پسر دیگری به سوی آنها رفتند. پسر گفت: «یه کاری کنیم مستیش بپره، وگرنه بد قاتی میکنه.»
پسر صاحبخانه به او نگاه کرد که حتی نمیتوانست تعادلش را نگه دارد چه رسد به این که بخواهد به شخص دیگری کمک کند.
عدهای از پسران و دختران در گوشهای نشسته بودند و خاطرات عجیب و غریب و حتی غیرواقعی برای هم تعریف میکردند و حتی اگر آن خاطره بسیار ناراحتکننده بود آنها به شدت میخندیدند.
با این وجود بعضی از بچهها حواسشان جمع بود و مواد کمتری مصرف کرده بودند تا در موقع لزوم به بقیه کمک کنند، آنها کارکشته و حرفهای عمل میکردند.
ساعاتی به همین منوال گذشت. برخی از بچهها کمی هوشیاریشان را به دست آوردند، اما پایکوبی و خندهها همچنان ادامه پیدا کرد. بالاخره آن اتفاقی که هیچ کدام انتظارش را نداشتند، افتاد. چند ضربه به در خورد و با گشوده شدن آن نیروهای انتظامی داخل خانه رفتند و با سرعت همه را دستگیر کردند و حتی مهلت فکر کردن به آنها را ندادند.
از سویی دیگر به رئیس کلانتری اعلام کردند گروه فیلمبرداری هرچه گفتهاند درست است و حالا باید یک جوری رفتار بیمنطقش را از دل آنها درمیآورد. همه چیز به سرعت اتفاق میافتاد، شاید چند دقیقهای از عذرخواهی رییس کلانتری نگذشته بود که از بیسیم اعلام کردند یک گروه پارتی شبانه را دستگیر کردند.
اکیپ فیلمبرداری به سرعت خود را آماده و نیروی انتظامی را همراهی کردند. حالا نوبت آنها بود که به افراد کلانتری دستور دهنده چه کنند و چه نکنند.
ادامه دارد.....
اکیپ فیلمبرداری بر طبق برنامه از قبل تعیینشده اینک به آن پاساژ رسیده بودند تا اوضاع دختران و زنان خیابانی را به نوعی دیگر به تصویر بکشند. بقیه اعضا در جایی دیگر مشغول آمادهسازی وسایل بودند و محمد هم با برسام در گوشهای کلنجار میرفت تا بلکه موفق شود این مزاحم را یک جوری دک کند.
حمید به سوی او رفت. برسام به سرعت او را شناخت، اما آشنایی نداد و با معرفی محمد با او خوش و بشی کرد.
حمید گفت: «خب محمد حاضر شو، چند تا سوژه خوب دارن میان، میخوایم از عکسالعملها تصویر بگیریم.»
محمد به سوی بقیه رفت، برسام هم به دنبالش! محمد به او گفت: «تو کجا مییای؟»
- دوست دارم ببینم چی کار میکنین.
ع....غجب
- چی؟ زیگیلم؟!
- آره.
- من همینم آقا جون.
همه منتظر بودند. ناگهان از سویی همهمهای برخاست، اوضاع کمی آشفته شد. چند آدم با پوشش نیروی انتظامی به سوی آنها رفت. مردی به سوی آنها رفت و گفت: «آقایون اینجا چی کار میکنن؟»
همه گروه بهتزده او را نگاه کردند. حمید که از سرعت و جسارت بیشتری برخوردار بود، گفت: «ما فیلمبرداریم. داریم…»
مرد اجازه صحبت به او نداد.
- جمع کنید، جمع کنید بریم کلانتری!
حالا همه حرف میزدند و به نوعی داشتند کار خود را توجیح میکردند، حسین به سوی مرد رفت و گفت: «آقا ما مجوز داریم.»
- باشه. تو کلانتری همه چیز مشخص میشه. با مجوز یا بیمجوز حق نداشتین از این پاساژ فیلمبرداری کنین.
مرد به گروهش دستور داد تا تمام وسایل را ضبط و آنها را بازداشت کنند.
مردان برسام را هم بازداشت کردند، محمد گفت: «آقا این با ما نیس ولش کنید.»
برسام که داشت از آن هیجان قلبش از دهانش خارج میشد و از ترس رنگی به چهره نداشت، گفت: «چرا، هستم.»
همه به او نگاه کردند و سپس به محمد. او گفت: «جدی میگم، اون از ما نیس.»
مرد گفت: «ولی خودش میگه هست، بهتره با ما بیاد!»
محمد چشم غرهای به برسام رفت.
- بدبخت واست پروندهسازی میشه. چرا این کار رو میکنی؟
برسام فقط لبخند زد.
حسین و حمید خود را به محمد رساندند، حسین گفت: «این پسره کیه؟»
محمد نگاهی به سر تا پای برسام کرد، نمیدانست این مرد چرا دوست دارد خود را تا این حد به آنها نزدیک کند. ناخواسته گفت: «یه دوست!»
آنها خیالشان راحت شد و ادامه نگرانیشان را به سوی وسایلی سوق دادند که بسیار حساس بود و اگر در حمل و نقلشان دقت نمیشد ممکن بود صدمه جبرانناپذیری بخورند.
دقایقی بعد آنها در کلانتری بودند. رییس کلانتری نگاهی به همه انداخت.
- خب پس داشتین فیلمبرداری میکردین؟
حسین به سرعت گفت: «قربان ما مجوز داریم. ما از اط.لاع.اتیم.»
رییس کلانتری لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: «جدی؟ از کیهان نیستین؟!»
- قربان شما میتونین استعلام کنین.
- بله. دادم بچهها پیگیری کنن. وای به حالتون دروغ گفته باشین.
سپس به سوی برسام رفت، کمی در چهره او دقت کرد.
- قیافهات برام آشناست.
برسام لبخندی زد و گفت: «خب ساکن همین منطقه هستم.»
- با اینا همدستی؟!
برسام نگاهی به دستش و مرد انداخت!
- همدست؟!
محمد و بقیه از دیدن حرکت ابلهانه برسام خندهشان گرفت. رییس کلانتری خوشش نیامد.
او بازجوییاش را سفت و سختتر ادامه داد. بدش نمیآمد برای این گروه فیلمبرداری پرونده پرزرق و برقی درست کند.
اذامه دارد.....
- خب برسام، در چه وضعیتی هستی؟ میبینم که مثل این پیر زنهای غرغرو شدی که چسبیدن به خونه و هی بهانه میگیرن… بهتر نیست یه کاری، تفریحی، چیزی واسه خودت جور کنی تا از این حالت مسخره خارج بشی؟! برو کفشاتو واکس بزن…»
برسام روبهروی آینه ایستاده و با دقت این کلمات را بیان میکرد، به تازگی وضعیت روحی مناسبی نداشت و دلش یک هیجان کاذب میخواست تا از این رخوت بیرون برود. او بیکاری را مثل سهم مهلک و کشنده میدانست و دوست داشت همیشه پویا و رونده باشد. شروع کرد به واکس زدن کفشهایش و ضمن این کار با سوت زدن آهنگی زیبا را با دهان مینواخت.
کارش زیاد طول نکشید، پس باید مشغولیتی دیگر پیدا میکرد، بیحوصلگی داشت او را میکشت. کمی سرش را خاراند. او اینک درست وسط پذیرایی ایستاده و به اطراف نگاه میکرد.
- هی پسر، اگه به فکر خودت نباشی، ممکنه حالت بد بشه و مجبور شی وسط پذیراییت بالا بیاری!
لبخندی زد: «ولی نه برسام؛ تو این کار رو نمیکنی، همین الان مثل بچه آدم لباس میپوشی، میری پیادهروی، یه عصرونه میخوری، دوباره راه میری، شام میخوری، دوباره پیاده برمیگردی خونه، میگیری کپه مرگتو میذاری… آره… این بهتره»
برسام به سرعت حاضر شد، او لباس و کفشی راحت پوشید تا بدن و پاهایش موقع پیادهروی تحت فشار نباشند.
به سمت دوربین عکاسیاش رفت، مردد بود که آن را بردارد، با دودلی آن را برداشت: «حالا میبرمت، ولی… هیچی، ولش کن!»
او سوتزنان از ساختمان خارج شد، اگر کسی را میشناخت، احوالپرسی مختصری با او انجام میداد، در غیر این صورت راه خودش را میرفت و فکر میکرد. او این کار را دوست داشت، اینکه زیاد فکر کند!
به پاساژ بزرگ غرب رسید، آنجا پاتوق انواع و اقسام آدمها بود، شلوغ و پرهمهمه. دختران و پسرانی که دست در دست هم آنجا پرسه میزدند، گاهی روبهروی ویترین مغازهها میایستادند و اشیاء داخل آن را نگاه میکردند، جدی در موردشان حرف میزدند و تصمیم میگرفتند و یا با شوخی و شکلک درآوردن از آن فاصله میگرفتند.
برسام از لابهلای همه عبور میکرد، هدف او مشخص بود، رسیدن به یک ساندویچی!
هنوز اولین گاز را به ساندویچش نزد که نگاهش روی یک چهره آشنا متمرکز شد. «هی پسر، این اینجا چی کار میکنه؟» به سرعت خود را به آن شخص رساند و آرام زد روی شانهاش. محمد برگشت و خیره به او نگاه کرد.
- سلام محمد، تو اینجا چی کار میکنی؟
محمد که نه حوصله داشت و نه دوست داشت بعد از زدوخوردش با آن مرد مزاحم با کسی حرف بزند با بیمیلی گفت: «علیک سلام. به تو چه که من اینجا چی کار میکنم؟!»
برسام بلند خندید.
- چیه بابا، چرا ناراحتی؟ اگه بدخواه مدخواه داری، فقط لب تر کن.
- هه هه. خندیدم.
- جدی انگار خیلی ناراحتی، بیخیال بابا…
- ببین، من اصلاً حوصله ندارم، برو راحتم بذار.
برسام کمی صورتش را خاراند، ابرویی بالا داد و گفت: «میتونم کمکت کنم؟»
- تو از من چی میخوای؟ این همه آدم اینجاست، برو به اونا کمک کن. من نیازی به کمک تو ندارم.
برسام برای اینکه حرف را عوض کند، گفت: «راستی مرد حسابی چرا به من زنگ نزدی؟»
محمد با حرص گفت: «برو بینیم بابا، دلت خوشه! برو کنار میخوام رد شم.»
برسام از رو نمیرفت و از اینکه با آدمی مثل محمد بگو مگو میکرد لذت میبرد!
- باشه باشه، عصبانی نشو. لااقل شمارهتو بده من بهت زنگ بزنم.
- آقا، شما با من چی کار داری؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
- یه جورایی باحالی. حال میکنم میبینم با وجود مشکل جسمی اینقدر تلاش میکنی. در ضمن چشماتم خیلی قشنگه!
محمد از حرف آخر خندهاش گرفت.
- برو بچه… برو من این کاره نیستم!
برسام بلند خندید.
- دیدی گفتم خیلی باحالی!
- خب حالا چی میخوای، شمارهمو بهت بدم میری؟ دست از سر کچل من برمیداری؟
- نه.
- خیلی پررویی!
- میدونم.
ادامه دارد.....
مرد وحشتزده به آنها نگاه میکرد و چند لحظهای طول کشید تا خود را جمعوجور کند و دست به یقه حسین شود. آنها با هم گلاویز شدند، حسین با خشم گفت: «مردیکه واسه چی بهت میگه نگه دار نگه نمیداری؟!»
مرد نمیدانست متعجب شود و یا خشمگین. با این وجود گفت: «به تو چه مربوطه.»
اینک محمد هم به آنها ملحق شده و به مرد ناسزا میگفت. مرد واقعاً گیج و مبهوت بود. حالا حسابی دور و برشان جمعیت جمع شده بود. ندا با سرعت خود را به خودرو محمد رساند و سوار شد. با وساطت مردم و گروه فیلمبرداری آنها از هم جدا شدند و هریک سوی ماشین خود رفت. اما مرد حسابی ترسیده و رنگ و رویش پریده بود! با این وجود باز هم ناسزا میگفت. محمد با اعصابی به هم ریخته سوار ماشین شد. چند لحظهای مجبور بود صبر کند، چون پهلویش به شدت درد گرفته بود. سر را روی فرمان گذاشت. ندا با ناراحتی چادرش را در مشتش میفشرد و گاهی زیرچشمی به محمد نگاه میکرد. با صدایی لرزان گفت: «معذرت میخوام. همش تقصیر من بود.» محمد سر را بلند کرد.
- نه. تقصیر تو نبود. ماها به غیرتمون برمیخوره. همه خانوما رو یه جورایی ناموس خودمون میدونیم. نمیتونیم ببینیم بعضیا مثل آشغال با خانوما رفتار میکنن. ترسیدی؟
- بله. کمی.
محمد دستی به موهای پرپشت و لخت خودش کشید و سر را به صندلیاش تکیه داد.
حمید در ماشین او را گشود و گفت: «ندا شما برو سوار اون یکی ماشین شو. من با محمد کار دارم.»
- چشم.
ندا رفت و حمید کنار محمد نشست.
- تو چت شده محمد؟
- داغونم حمید. داغون.
- هممون ناراحت شدیم.
محمد با صدای بلند گفت: «آخه هیچ چیز نباید تو این مملکت سر جاش باشه؟ یعنی مردای ما اینقدر دله هستن؟ هیچی براشون فرق نمیکنه؟ طرف چادری باشه، مانتویی باشه، بیحجاب باشه؟ آخه دلیلش چیه حمید، ما داریم چی کار میکنیم؟»
- خیلی خب اینقدر اعصاب خودتو خورد نکن.
- تو ناراحت نشدی؟
- چرا، شدم. ولی قراره ما راهکار نشون بدیم مرد، نه اینکه خودمونو نابود کنیم.
- یعنی غیرتو ببوسیم بذاریم کنار دیگه؟
- نه، منظورم این نبود. فقط کمی آروم باش تا به نتیجه دلخواهمون برسیم. تو که همیشه نیستی ببینی چه اتفاقی برای خانوما میافته، اما اگه فرهنگسازی درست بکنیم میتونیم بگیم همه جا هستیم و خانومامون امنیت دارن.
این حرف کمی محمد را آرام کرد. حمید ادامه داد:
- راستی محمد با جداسازی دخترا از بخش بزرگسالان زندان موافقت شد. بهت تبریک میگم.
محمد لبخندی زد و نفس عمیقی کشید.
- حمید داشتم فکر میکردم یه کاری واسه این دخترای خیابونی انجام بدیم.
- چی؟ بگو.
- نمیدونم. یه مرکزی. چیزی. یه مرکز نگهداری.
حمید هم به فکر فرو رفت.
- خوبه. ولی فکر میکنم بهزیستی این کار رو میکنه.
- موافقی بیشتر پیگیری کنیم؟
- حتماً. هر کمکی هم که لازم باشه میکنم.
- عالیه. پس من طرحشو مینویسم.
- باشه. حالا حالت بهتر شده کار رو ادامه بدیم؟
- آره. خیلی خوبم.
- خدا رو شکر!
حمید با خنده این را گفت و از خودرو محمد پیاده شد تا کارشان را ادامه دهند و به اتمام برسانند.
ادامه دارد.....
حمید به سوی اکیپ فیلمبرداریاش رفت. آنها با سرعت و دقت وسایل را جمعوجور میکردند تا برای شب بتوانند در شهر باشند و یکی دو سوژه را فیلمبرداری کنند.
دخترها خوشحال بودند که مدتی از زندان دور میشوند و باز بین مردم شهر قرار میگیرند.
آنها را با چند تیپ مختلف پوشش داده بودند، مثلاً یکی از آنها را با لباسی نامناسب و دیگری را معمولی و یکی دیگر را با چادر. میخواستند واکنش مردهایی که معمولاً به دنبال هرزهگی هستند را کاملاً کالبدشکافی کنند و سپس مورد بررسی و تحقیق قرار دهند.
یکی از شلوغترین نقاط شهر برای این کار در نظر گرفته شد، البته دختران میگفتند بیشترین مشتریانشان را از آنجا تور میکردند!
اکیپ، سه ماشین در اختیار داشت که راننده یکی از آنها محمد بود. دوربینها در جاهایی دور از دید نصب شد و به دختران توضیح داده شد چه کنند و چه بگویند.
دختران واقعاً لذت میبردند از اینکه هم در شهر گردش میکند و هم میتوانند کاری مثبت انجام دهند.
سالومه اولین داوطلب بود. او حسابی خود را آرایش کرده و کنار خیابان ایستاده بود و مثلاً سعی داشت تاکسی بگیرد.
یک ماشین مدل بالا جلوی او توقف کرد. دو جوان در آن بودند. شیشه اتومبیل پایین آمد، هر دو سرنشین خیره شدند به سالومه، اما او به آنها توجه نکرد و چند قدم رفت جلوتر. آنها نیز چنین کردند.
مردی که سمت او بود گفت: «کجا میری خانوم خشگله، برسونمت.»
- برو آقا مزاحم نشو.
مرد رو به راننده گفت: «برو. اینکاره نیست.»
ماشین از او فاصله گرفت. سالومه نفس راحتی کشید و تمام اکیپ که از دور او را میپاییدند.
خودروی دیگری برایش نگه داشت. مرد حدود چهل ساله بود. با صدایی رسا گفت: «بیا بالا!»
سالومه چپ چپ نگاهش کرد.
- بیا دیگه چقدر ناز میکنی…
و چند فحش رکیک به سالومه داد. او تا بناگوش سرخ شد، نه اینکه تاکنون چنین چیزهای را نشنیده باشد، بلکه از کسانی که آن سو صدای مرد را میشنیدند خجالت کشید. همه گروه اعصابشان به هم ریخت، محمد میخواست مرد را تکه تکه کند که اینقدر بیشرمانه با یک خانم حرف میزند.
سالومه به او توجه نکرد. مرد هم دستبردار نبود و آرام آرام به دنبال دختر میرفت تا او را وادار کند سوار ماشینش شود.
محمد با خشم گفت: «میرم پدرشو درمیارم.» اما بقیه اعضا او را آرام کردند و خواستند کار را تا جایی ادامه دهند که خطری برای سالومه نداشته باشد.
حسین با خودرواش جلوی ماشین مرد نگه داشت. سالومه نفس عمیقی کشید و به دو رفت سوار ماشین او شد. مرد چند فحش دیگر نثار دخترک کرد و از آنجا دور شد.
همه دختران به همین شکل سوژه شدند تا عکسالعمل خودروها را ببینند. آخرین نفر ندا بود که با پوشش چادر وارد معرکه شد.
او برای خودرویی دست تکان داد و سوار شد. راننده سر صحبت را باز کرد !
- مجردی؟
ندا به سوی دیگر نگاه کرد:
- چطور مگه؟
- همین جوری.
- بله.
- دوست داری بیشتر با هم باشیم؟
- یعنی چه آقا؟ درست صحبت کن.
- چرا ترش میکنی؟ حالا کجا میری؟
- اگه محبت کنید همین بغلا پیاده میشم.
- اگه نخوام پیادهات کنم چی؟!
- وا، یعنی چه آقا؟ نگه دار میخوام پیاده شم.
- نگه نمیدارم. چی کار میتونی بکنی؟
ندا خیالش راحت بود که صدایش را دوستانش میشنوند، اما خود را به وحشت زد تا کارش طبیعیتر باشد!
- تو رو خدا آقا نگه دار. کاری با من نداشته باش.
مرد بلند بلند میخندید. پایش را به عمد روی پدال گاز گذاشت تا بیشتر دختر را به وحشت و التماس بیندازد.
گروه که آرام پشت سر خودرو مرد حرکت میکرد نیز سرعتش را اضافه نمود. اما محمد از بقیه بیقرارتر بود، پس با شتاب خود را به ماشین مرد رساند و جلوی او را سد کرد.
مرد کمی ترسید و ترمز کرد. حسین خود را به او رساند و مرد را از خودرواش بیرون کشید.
ادامه دارد....
محمد ناراحت و افسرده گوشه دنجی روی ویلچیرش نشسته و متفکرانه به نقطهای زل زده بود.
آنها هنوز در محیط زندان پرسه میزدند و با خانمها، حتی آقایان مصاحبه میکردند.
حمید به سوی محمد رفت.
- چطوری محمد، چرا دمقی؟
محمد نفس عمیقی کشید.
- هیچی. به بچهها فکر میکنم.
- من یه نظری دارم. میخوام بهت بگم، نظر تو رو هم بدونم.
محمد به او نگاه کرد طوری که انگار مایل بود بشنود. حمید ادامه داد:
- من میگم یه درخواست بنویسیم، از مسئولین زندان بخوایم برای زندانیاشون حد سنی در نظر بگیرن.
- یعنی چی؟
- یعنی دخترای جوون رو قاطی این زنهای بزرگسال نکنن که هرچی هم که بلد نیستن از اونا یاد بگیرن. چطوره؟
- عالیه. من موافقم. خودمم درخواست رو مینویسم.
- خوبه. تا تو مشغول باشی، منم یه سری به بچهها بزنم، ببینم در چه مرحلهای هستن.
- باشه. کارتون هنوز تموم نشده؟
- نه. ولی خیلیش نمونده.
- بقیة سناریو چه جوریه؟
حمید کمی سرش را خاراند:
- داریم بچهها رو آماده میکنیم واسه فیلمبرداری بیرون باهامون همکاری کنن.
- قبول کردن؟
- آره. چرا که نه؟ هم براشون تنوعه، هم اینکه رفتاراشون عادیتره. بهشون میکروفون و بیسیم وصل میکنیم که خطری واسشون نداشته باشه.
- حمید، دلم واسشون میسوزه.
محمد در نهایت صداقت و غصه این حرف را زد. حمید نگاهش کرد و فهمید او چه زجری از این آشفتهبازار میکشد.
- همه چیز درست میشه. غصه نخور.
- ببینم، اگه این بچهها رو بفرستیم بیرون، کسی چیزی بهشون بگه چی؟ خطری واسشون نداره؟
حمید خندهاش گرفت.
- تو چت شده محمد؟ بابا ما میخوایم یه معضل رو به تصویر بکشیم دیگه، اصلاً میخوایم اونا چیزی به این دخترا بگن که ما ضبطش کنیم. در ضمن خودمون دنبالشون هستیم، هرجا ببینیم میخوان دخترا رو اذیت کنن وارد صحنه میشیم، دهن مَهَنشونو میزنیم، راضی شدی؟
محمد لبخندی زد.
- باشه.
ادامه دارد.....
رنگ از چهره محمد پرید. طوری که همه در اتاق متوجه شدند. او به شدت حالش دگرگون شد. چطور یک دختر نحیف و استخوانی میتوانست دوام بیاورد آن هم با هرکس و ناکسی؟
- شبها چی کار میکردی؟ جا واسه خودت داشتی؟
- نه، تو خیابونا. پارکا.
- نمیترسیدی؟
- دیگه میخواستم از چی بترسم؟ از سوسک یا موش؟ به خدا اونا از آدما بهترن. من که چیزی واسه از دست دادن نداشتم، حالا فوقش سوپور شهرداری میخواست باهاش باشم، خب میرفتم.
- چرا؟ مگه تو ارزش نداشتی؟ مگه واسه خودت شخصیت قایل نبودی؟
سالومه با چشمانی اشکآلود خیره شد به نگاه پر از محبت محمد که گویا پدری فرزندی را نصیحت میکند.
اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و در دل اندیشید، چه اتفاقی در حکمت خداوند میافتاد که این مرد پدرش بود، نه آن آدم معتاد بیسروپا؟ آیا از بزرگی خدا کم میشد؟!
همه حضار متأثر و ناراحت شدند. گویا همه فکر سالومه را خوانده بودند و درد جانکاهی که بر دل داشت را درک میکردند.
پس از او نوبت سایر زندانیان بود که مصاحبه شوند، همه سؤالات تکرار شد و کم و بیش جوابها شبیه جوابهای سالومه بود.
ندا آخرین نفر بود. او با چهرهای مغموم و معصوم وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و منتظر ماند. محمد سؤالاتی که از دیگران پرسیده بود را از او نیز پرسید.
ندا در خانوادهای نسبتاً متوسط زندگی میکرد. روابط پدر و مادرش زیاد خوب نبود و اصولاً به اجبار یکدیگر را تحمل میکردند. پدری که همیشه به بهانه مأموریت در خانه نبود و مادری که شاغل بود و در شبانه روز دو ساعت هم فرزندانش را نمیدید.
ندا سخت نیازمند و تشنه محبت و نوازش بود، دختری شکننده و بسیار مهربان و حساس، اما تنها و غمگین.
او خیلی زود عشق را تجربه کرد، شاید سیزده چهارده سال بیشتر نداشت که با پسری آشنا شد و فکر میکرد این پسر آخر محبت و زندگی اوست.
خانواده پسر شدیداً مخالف ازدواج زودهنگام پسرشان بودند، پس ندا و او تصمیم گرفتند فرار کنند و زندگی رؤیایی و عاشقانه خود را در شهرستانی دیگر بنا نهند. اما حوادث آنگونه که ندا تصور میکرد اتفاق نیفتاد. او ساعتها در ترمینال منتظر ماند اما خبری از پسر نشد. ندا رویی برای بازگشت به خانه نداشت چون میدانست آن موقع شب دیگر نامة خداحافظیاش به مادر رسیده، پس نمیتوانست برگردد.
حال باید چه میکرد؟ ترس اینکه اگر برگردد توسط پدر و مادر کشته خواهد شد او را وادار کرد تا آوارة خیابانها شود.
اما چقدر میتوانست در آن آشفتهبازار دوام آورد؟ او چگونه میتوانست در مقابل آدمهای گرگصفتی که ظرف چند ثانیه او را تبدیل به یک فا.ح.شه میکردند مقاومت کند؟
او گریان و پریشان، ناامید و خسته قدم میزد و فکر میکرد و هیچ راه حلی پیدا نمیکرد، تا اینکه گیر یک مشت اراذل و اوباش افتاد. گریختن از دست آنها همانا و دستگیر شدن توسط ادارة منکرات همان و سپس زندان، چون آدرسی از خود به هیچ کس نمیداد.
اما همیشه از یک چیز خوشحال بود که دست هیچ مرد و پسری به او نخورده و او از خود چون یک گوهر گرانبها حفاظت میکرد.
محمد کلمات آخری ندا را با بهتی توأم با تأثر میشنید و دوست داشت حتماً به اینگونه دختران کمک کند. این اولین جرقههایی بود که سرنوشت او را به گونهای دیگر رقم زد. ندا خواست که برود، اما چون جمع آنها را بسیار دوستانه دید، مِن و منی کرد و گفت: «ببخشید، من… من… میتونم یه خواهشی کنم؟» همه او را نگاه کردند و بسیار دوست داشتند به این دختر رنجکشیده کمکی کنند.
محمد گفت: «بله. بگو. اگه در توانمون باشه، حتماً کمکت میکنیم. با کمال میل.»
ندا نمیدانست چگونه مطرح کند، پس با اضطراب به اطراف نگاه کرد.
حمید گفت: «راحت باش، بگو. خجالت نکش.»
ندا سر را به زیر انداخت و گفت: «میشه منو تو انفرادی نگهداری کنید. خواهش میکنم.»
همه بهتزده به او نگاه کردند. حسین گفت: «چرا؟»
- آخه من یه مشکلی دارم.
- چی؟
- خانوما منو اذیت میکنن.
محمد با ناراحتی گفت: «یعنی چه؟ یعنی آزار ج.نس.ی بهت میرسونن؟»
ندا زد زیر گریه:
- بله…
محمد از شدت خشم با مشت روی میز کوبید، طوری که همه او را به آرامش دعوت
کردند. آنها از نفوذی که داشتند خواستة ندا را اجابت کردند، تا دخترک از شر زنان شرور
نجات یابد.
ادامه دارد ...
محمد کمی مضطرب بود. در واقع داشت فکر میکرد که چگونه با دختران ارتباط برقرار کند تا فیلمشان تأثیرگذارتر شود.
به این علت محمد برای سؤال و جواب از دختران انتخاب شده بود که زندانیان جواب درستی به بازجوها نمیدادند، پس بهتر بود شخصی بیرون از زندان و با تیپی معمولی با دختران وارد مصاحبه شود تا آنان احساس امنیت کنند و با ایجاد نوعی رابطه دوستانه و عاطفی مشکل آنها را راحتتر حل کنند و به تصویر بکشند. محمد با دقت سؤالات را حفظ میکرد تا زیاد نیاز نداشته باشد به برگههایش مراجعه کند. او لباسی معمولی بر تن کرده بود، یک تیشرت سفید آستین کوتاه و یک شلوار جین آبی رنگ، با موهایی آراسته و صورتی اصلاحکرده، کمی هم عطر و ادکلن زده بود.
حمید به سوی او رفت:
- آمادهای محمد؟
او سر را از روی برگهها برداشت:
- آره. بچهها رو آوردن؟
- آره. تو هم یواش یواش بیا که به موقع بری تو اتاق بازجویی.
محمد ویلچیرش را راه انداخت و آرام به دنبال حمید راه افتاد. در آن اتاق گروه فیلمبرداری، حمید، حسین و محمد که مصاحبهکننده بود حضور داشتند. همه چیز سر جای خودش قرار گرفت. اولین مصاحبهشونده سالومه بود.
او درست روبهروی محمد نشست. کمی چادر زندان را عقب زد تا بتواند راحت چهره محمد را ببیند.
محمد گفت: «اگه دوست نداری چهرهت دیده بشه بگو تا اونو بعداً تو فیلم تار کنیم. چون این فیلم قراره تو جامعه پخش بشه.»
- باشه. تارش کنید.
حمید گفت: «آماده باشید… نور… صدا… تصویر… شروع.»
محمد پرسید: «چند سالته؟»
- هفده.
- خانواده داری؟ پدر، مادر، برادر یا خواهر؟
سالومه به فکر فرو رفت، ابروانش را درهم کشید. نمیدانست چه باید بگوید، دو سالی بود که از خانه متواری شده بود و اطلاع نداشت چه بر سر خانوادهاش آمده، فقط جسته گریخته چیزهایی در موردشان شنیده بود.
شانهها را بالا انداخت و لبی برچید. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «لطفاً حرف بزن. صداتو میخوام.»
- ازشون خبر ندارم.
- چطور؟
- یعنی دارم. ولی نمیدونم درسته یا نه.
- خب همونو بگو.
- پدرم معتاد بود. مادرمم یه قاچاقچیه خوردهپا. یه برادر کوچیک داشتم که میگن سپردنش به داییم. بعضیا میگن بابام مرده، مامانم زندانه. نمیدونم.
قلب محمد فرو ریخت، چگونه ممکن بود خانوادهای اینقدر متلاشی باشد که این دختر جوان حتی از آنها خبر نداشته باشد؟!
- درسم خوندی؟
- تا کلاس پنج.
- چرا دیگه نخوندی؟
سالومه لبخند تلخی زد، طوری که همه را متأثر کرد.
- وقتی هر روز مجبور بودم با سروصورت خونی و کبود برم مدرسه، چه بهتر شد که نرفتم. همین قدر از سرمم زیادی بود، لااقل دیگه انگشتنمای بچهها و معلما نمیشدم.
- چرا کتک میخوردی؟ و از کی، مادر یا پدر؟
- به هر دلیلی، یه وقت بازیگوشی، یه وقت دیر شدن مواد پدرم، یه وقت حرفنشنوی از مامانم که ازم میخواست مواد اینور و اونور ببرم، منم که سربههوا بودم… آخه از یه بچه دبستانی چه توقعی داشتن؟!
او مکثی کرد تا بغضش را فرونشاند و سپس ادامه داد:
- هر دوشون منو میزدن. مثل یه حیوون.
- رابطه پدر و مادرت چه جوری بود؟
سالومه به نقطهای خیره شد:
- درست نمیدونم. یه روز خوب بودن، یه روز بد. اگه مامان پول گیرش میاومده از پخش مواد، اون روز خیلی خوب بود، ولی اگه نه، دیگه واویلا.
- چرا مادرت مواد پخش میکرد؟
- اصلاً کار خانوادهگیش همین بود، برادراش، پدرش، همشون. یه روزم بابام خودشو انداخت بهشون، مامانم یه دل نه صد دل خاطرخاش شد، بماند که چه کتککاریا کردن تو خونوادهشون، بالاخره حرفشو به کرسی نشوند زنش شد، بعدم که ماها اومدیم تو کار.
- خودتم مواد مصرف میکنی؟
- فقط سیگار.
محمد نمیخواست او را تحت فشار قرار دهد، پس حرفش را در مورد سیگار قبول کرد.
- دوست پسر چی؟ داشتی؟
سالومه پوزخندی زد:
- نه بابا. عقلمون به اینجاها قد نداد، سرضرب فرار کردم اومدم اینجا.
- چرا فرار کردی؟
- دیگه به اینجام رسیده بود. دیگه غرورم اجازه نمیداد بذارم کتکم بزنن، تحقیرم کنن.
- اینجا چه جوری اموراتت رو میگذروندی؟
سالومه نگاهی به مردها کرد، نمیدانست که باید جواب بدهد یا نه.
محمد او را آرام کرد و گفت: «راحت باش. اگرم دوست نداری جواب نده.»
- خودفروشی میکردم.
ادامه دارد......
محمد به وجد آمد:
- جدی میگی؟ این عالیه. تا هر کجاش برین منم هستم.
- میدونستم خوشحال میشی. البته ما اینو در قالب یه طرح باید به و.زا.رت بدیم، ازشون بودجه بگیریم.
- باشه. کی شروع میشه؟
- هرچه زودتر.
- خیلی خوبه. امروز بعدازظهر چطوره یه نشستی داشته باشیم؟
حمید از اشتیاق محمد خندهاش گرفت، اما او را به آرامش دعوت کرد و قراری را برای فردا گذاشتند.
هیچ چیز به اندازه کمک کردن به مردم و یا قدمی خیر برداشتن برای شخص یا اشخاص نمیتوانست محمد را خوشحال کند. با وجود وضعیت جسمی نه چندان مناسب با شوقی وصفنشدنی راهی اداره شد تا در مورد پیشنهاد حمید با دوستان دیگرشان هم بحث کنند و در دل دایم خدا خدا میکرد که بتوانند موافقت بالاییها را جلب کنند برای پرداخت بودجه. جمع صمیمانهای تشکیل شد که مسئول مربوطه و رییس وقت زندان هم در آن حضور داشتند.
پس از خوش و بشی دوستانه، حمید طرح پیشنهادی را مطرح کرد. مسئول مربوطه طرح بادقت به حرفهای او گوش میداد و سپس گفت: «خب حمید این کار رو ما انجام دادیم، رفتیم از این دختر مخترا فیلم گرفتیم، فایدهاش چیه؟»
- ببینید، قراره که یه مشکلی مطرح بشه و براش چارهاندیشی بشه، ما اگه این فیلم رو تو تلویزیون پخش کنیم، خانوادهها آگاه میشن و ما از یک فاجعه جلوگیری میکنیم.
- فکر میکنید چقدر مؤثر باشه و چقدر مفید؟
حسین مهلت نداد و گفت: «قراره این کار کاملاً کارشناسی بشه. ما از چند تا روانشناس و جامعهشناس دعوت میکنیم تا این مسئله رو تحلیل کنن.»
حمید حرفهای او را ادامه داد:
- در ضمن غیر از خانوادهها، مسئولین هم ملزم میشن تا با این معضل جدیتر برخورد کنن، آخه خیر سرمون تو یه جامعه اسلامی داریم زندگی میکنیم، نمیشه که دخترامون تو خیابون باشن، خودفروشی کنن تا یه لقمه نون بهدست بیارن، پس غیرتمون کجا رفته؟
محمد فقط به حرفها گوش میداد و گاهی با سر حرفهای دوستانش را تأیید میکرد. مسئول مربوطه گفت: «خب، حالا از کجا باید شروع کنیم، تا به نتیجة بهتری برسیم؟»
همه به هم نگاه کردند، حمید گفت: «فکر کنم از بهزیستی یا زندان.»
رییس زندان گلویی صاف کرد و گفت: «بله، ما دخترهایی رو داریم که قبلاً تو بهزیستی بودن، بعد که از اونجا دراومدن وارد کارای خلاف شدن، مثل اعتیاد، قاچاق، ف.ح.شا سناشونم خیلی پایینه. اما اونا چی کار میتونن بکنن؟»
حمید سریع گفت: «ما باهاشون مصاحبه میکنیم، بعد هر کدومشون دوست داشتن بیان با ما همکاری کنن، چون ما میخوایم سکانس خارج از زندان هم داشته باشیم و رفتار جامعه رو هم نسبت به این جور دخترا بررسی کنیم.»
حسین گفت: «کاملاً درسته. چون این دخترا بهتر میدونن چه رفتاری داشته باشن. چون قبلاً صحنههای واقعی زندگیشون همین چیزا بوده.»
محمد رو به رییس زندان گفت: «شما فکر میکنید این دخترا با ما همکاری بکنن؟»
او نامطمئن جواب داد: «راستش نمیدونم. باید از یه بازجو کمک بگیریم. در هر حال شما کارتونو شروع کنید، ما هم یواش یواش براشون جا میندازیم که به نفعشونه که همکاری کنن. حالا اگه نمیخوان بیان تو خیابان نیان، ولی تو مصاحبهها شرکت کنن. در ضمن این اطمینانم بهشون بدیم که چهرههاشون تار میشه.»
حمید گفت: «اصلاً شک نکن. ما که نمیخوایم اونا رو انگشتنما کنیم بندگان خدا رو.»
مسئول مربوطه لبخندی زد:
- حمید، جوری حرف میزنی که انگار اونا گناهی ندارن.
حمید کمی ناراحت شد و با تأثر گفت: «اگه بخوای حساب کنی اونا واقعاً گناهکار نیستن. ما باید فکر کنیم چرا اونا به این راه کشیده شدن، اونم تو سنین پایین. باید بررسی بشه کی مقصره و از همون جا درمان رو شروع کنیم، ما نمیتونیم و نباید همة تقصیرا رو گردن این بدبختا بندازیم. نمونهاش همون فرانک، چون پدرش مخالف ازدواجش بود، اون فرار کرد. حالا شانس آورد پسره ناتو از آب درنیومد وسط راه ولش نکرد.»
همه ناراحت شدند. از بقیه بیشتر، محمد، چون اصلاً تحمل دیدن این گونه دردها را نداشت. او باز به فکر فرو رفت. کمی به جلو خم شد و دستش را روی پهلویش فشار داد. حمید تغییر حالت او را فهمید، بلند گفت: «محمد تو خودتو ناراحت نکن. انشاءا… همه چیز درست میشه.»
محمد که هنوز سرش پایین بود و گویا از درد داشت جان میسپرد دستش را به علامت اینکه حالش خوب است بالا آورد و سپس سرش را بلند کرد، صورتش حسابی سرخ شده بود. لبخندی زد. او همیشه به دردهای جسمیاش میخندید!
صحبتها ادامه پیدا کرد، ساعتها. همه قرارها گذاشته و بودجهای برای این کار در نظر گرفته شد تا در اسرع وقت اکیپ حمید و دوستانش این فیلم حیاتی به نام «فردایی دیگر» را به تصویر بکشند.
ادامه دارد.....