-
سلام بسیجی........!
شنبه 4 مهر 1388 14:36
.....تا حالا چند بار خواستم مطالبی را برایت بنویسم، اما نمی شد! امروز که دوباره بعد از سالهای متمادی که از دفاع می گذرد،مراسم و خاطرات و حرف و حرف و... را میبینم و می شنوم،خواستم بگم که تو اینگونه در کنار تانکی که معلومه غنیمتی هم هست، آرام و با تفنگ در آغوش خوابیده ای،تو که بسیجی بودنت از تک تک سلولهای صورت معصومت...
-
نظردهی
سهشنبه 31 شهریور 1388 22:21
با سلام از دوستان و همراهان عزیز تقاضا دارم نظرات خود را ٬ درباره داستان ارائه دهند .متشکرم
-
گردباد خاموش۹۴
چهارشنبه 18 شهریور 1388 05:24
اجازه میداد و نه میدانست که باید چه کند. حتماً یک روستازاده بهتر از عهدة چنین کارهایی برمیآمد و بچههای شهری به همة کارهای روستایی گند میزنند! علی با آنها خداحافظی کرد و رفت. محمد و برسام هم گشتی در گاوداری زدند. آن زمینهای سرسبز و بزرگ برای برسام کششی باورنکردنی داشت. نوعی آرامش و آسودگی خیال. لطافت وحشی آنجا...
-
گردباد خاموش۹۳
چهارشنبه 18 شهریور 1388 05:20
وقتی محمد دستانش را به هم کوبید، آقای اکرمی به عقب پرید، خندهاش گرفت و گفت: «خدا خفهات نکنه مَرد. من که کلی ترسیدم. فکر کردم جدی این اتفاق واست افتاده. حالا گردنت چی شده؟!» - این مدل اتفاق البته نه با این شدت یه بار واسم افتاد، گردنمم هیچی یه عمل تیروئید داشتم. - آهان. آقای اکرمی هنوز میخندید و از شوخطبعی جانبازان...
-
گردباد خاموش۹۲
چهارشنبه 18 شهریور 1388 05:14
محمد گوشی را قطع کرد و خیره شد به مناظر روبهرویش. اردلان نفهمید چگونه از تهران خود را به مزرعه رساند و مثل بختک بالای سر محمد ظاهر شد. - چی شده محمد؟ که چی؟ حالا هم که خودتو کشتی، میخوای چیو ثابت کنی؟ اینجوری همه میگن تو ضعیف بودی. - مهم نیس. گور بابای همه. وقتی آدمو اینجوری بیآبرو میکنن که زنم بهم شک پیدا کرده،...
-
گردباد خاموش۹۱
چهارشنبه 18 شهریور 1388 05:07
- چرا؟ - نمیدونم. یه جوریام. - تو دیوونهای مینا. این فکرای چرند رو از خودت دور کن. البته به خودت مربوطه میخوای زنگ بزنی یا نه، ولی محمد فقط عاشق کارش بود. دلش میخواست دختراشو به یه جایی برسونه. یادته هر وقت جشنی چیزی بود، بچهها رو میآورد. چقدر مراقبشون بود، تب میکردن اونم باهاشون تب میکرد. واقعاً دلت میاد...
-
گردباد خاموش۹۰
سهشنبه 17 شهریور 1388 03:05
- به این نتیجه که اون بیگناهه. چون همه چیز رو کنار هم گذاشتم دیدم اینا دارن دروغ میگن. بعد خیالم راحت شد. خواستم بخوابم … محمد سکوت کرد اما برسام تشنه شنیدن بود. - خب، خواستی بخوابی چی شد؟ - هیچی بابا، بیوجدانا تازه چشمام گرم شده بود که یهو در سلول رو باز کردن گفتن بیا برو به خونتون زنگ بزن. - جدی؟ واسه چی؟ - هیچی،...
-
گردباد خاموش۸۹
سهشنبه 17 شهریور 1388 02:59
پدر این بار پیشانی پسرش را بوسید و با قدرت او را به آغوش کشید. دوست داشت در آن اتوبان بزرگ که دورتادورش بیابان است فریاد بزند: «محمد؛ پسرم، دوستت دارم» تا همه صدای رسای او را بشنوند. او را سوار ماشین کردند. حالا سعید راحتتر رانندگی میکرد چون برادرش آزاد شده بود. محمد گفت: «سعید، بریم مسجد.» سعید و پدر با تعجب به او...
-
گردباد خاموش۸۸
سهشنبه 17 شهریور 1388 02:53
رنگآمیزی شده بود و این او را آزار میداد، اما از همه بدتر رفتار نگهبانها بود که دائم به او غر میزدند و سرش منت میگذاشتند. مرد ضمن اینکه صبحانه محمد را میداد، گفت: «آخه واسه چی این کار رو کردی؟ ما رو هم تو دردسر انداختی!» محمد دائم این حرف را میشنید و تا جایی که امکان داشت صبوری نشان میداد، اما آن روز صبرش تمام...
-
گردباد خاموش۸۷
سهشنبه 17 شهریور 1388 02:47
قاضی سؤالاتش را شروع کرد، چیزی شبیه سؤالات بازجو؛ با این تفاوت که گویشش را کمی تغییر داده بود و محمد فقط نگاهش میکرد، بدون اینکه بتواند یا بخواهد به اراجیف دروغ قاضی گوش دهد یا پاسخی به آنها. - ببینید قاضی، من بیگناهم. شما هم میدونید، فقط نمیدونم دنبال چی هستین، اگه هدفتون این بود که وجهه منو خراب کنید، نمیدونم...
-
گردباد خاموش۸۶
دوشنبه 16 شهریور 1388 12:12
- ولی نداره، نمیتونی از دستور سرپیچی کنی. دو هفته میری مأموریت، شدیداً به این اطلاعات نیاز داریم. حالا برو وسایلتو بیار، خودم میبرمت فرودگاه، دوست ندارم یه بار دیگه سر از زندان دربیاری! حمید با دقت به محمود نگاه میکرد. آنان به تازگی قرارهایشان را در جاهای خاص، مثل هتل و یا رستوران میگذاشتند تا اگر تحت نظر هستند...
-
گردباد خاموش۸۵
دوشنبه 16 شهریور 1388 12:00
به محض اینکه خواست در را باز کند، چند مرد با لباس شخصی او را دوره کردند و با نشان دادن حکم بازرسی وارد خانه او شدند. برسام چیزی برای پنهان کردن نداشت، پس مانع کار آنان نشد. یکی از مردان به سوی او رفت و گفت: «... رو چقدر میشناسی؟!» برسام متعجب نگاهش کرد. - منظورتون چیه؟ - هیچی. فقط چقدر ازش شناخت داری؟ - اون یه...
-
گردباد خاموش۸۴
دوشنبه 16 شهریور 1388 11:51
برسام سراسیمه و آشفته وارد دفتر شد و یک راست رفت به سوی حمید. - سلام، چی شده، من تازه مطلع شدم. - بیشرفا تهمت بیخود به این پسره زدن. برسام زیر لب غرغر کرد. - آخه واسه چی؟ - نمیدونم. اصلاً سر درنمییارم چرا این بلا رو سر محمد آوردن، هیچیام نمیگن. فقط دری وری جواب میدن. حمید با حرص و تفکر این جملات را گفت. برسام...
-
گردباد خاموش۸۳
دوشنبه 16 شهریور 1388 11:43
- میدونم تو دلتون چی میگذره. اما الان این آدم سقوط کرده. همة ماها که مرد هستیم اینو میفهمیم که شکستن غرور یعنی چی. اون الان یه آدم بدبخت مثل خود ماست. باید درکش کنیم. این حرفهای آخر تأثیرگذار بود و همه را آرام کرد. یک جوری زندانیان به یاد ورود خود افتادند که چقدر احساس غربت و بدبختی میکردند. پس باید مردانگی را...
-
گردباد خاموش۸۲
یکشنبه 15 شهریور 1388 19:27
- بله. - خب. - راستش، چطور بگم حاج آقا، یه سری اطلاعاتی به من رسیده که شاید شما هم بدونین بد نباشه. ... گوشهایش تیز شد. - بگو بگو. مرد نفس عمیقی کشید و گفت: «انگار یه حرفهایی از دهن شما به اونا رسیده و دارن پیگیری میکنن.» - چی؟ چه حرفهایی؟ - در مورد رییس قوه قضائیه. گویا آب یخ ریختند روی ....، تمام وجودش سست شد....
-
گردباد خاموش۸۱
یکشنبه 15 شهریور 1388 19:20
- اون هدیه شهید سقط فروش بود که غنیمت از عراقیا گرفته بودن، وقتی بیمارستان بودم واسم آوردش. - اونجا با دخترا چی کار میکردین؟! محمد خشمگین شد. - منظورتون چیه؟ - شما جواب بدین! - خودتونم خوب میدونید. مدارک مدرسهشون هست، همه چیز رو حساب و کتاب بوده. شما دنبال چی میگردین؟ - برای چی رفته بودی دبی؟ - میخواستم برم...
-
گردباد خاموش۸۰
یکشنبه 15 شهریور 1388 19:13
هنوز دقایقی از پروازش نگذشته بود که احساس دلشوره کرد. دلیلش را نمیفهمید. - کاش تلفن داشتم! حتی نمیدانست چرا چنین درخواستی دارد. هرچه به تهران نزدیکتر میشدند، استرسش بیشتر میشد. نمیتوانست خود را آرام کند. بالاخره خوابش برد و آن برایش بهتر بود. به محض رسیدن به تهران یک آژانس گرفت برای رفتن به مجتمع. دیدن در باز...
-
گردباد خاموش۷۹
شنبه 14 شهریور 1388 16:04
پدر مرسده من و منی کرد و گفت: «راستش برای اینکه روحیهاش خراب شده بود، فرستادمش امریکا پیش مادرش!» - بسیار خب، شما شکایت کنید تا ما هم اقدامات لازم رو انجام بدیم. - خدا عمرتون بده. اگه ما شما رو نداشتیم مشکلمونو به کی میگفتیم؟! پدر مرسده شکایتی بلند بالا علیه محمد و دارودستهاش نوشت و تجسس و تحقیقات آغاز شد. دو روز...
-
گردباد خاموش۷۸
شنبه 14 شهریور 1388 05:27
خاله با ناراحتی گفت: «هیچی خانوم. اون یه دائمالخمره، پوست خواهر منم اون کند، بیچاره مجبور شد طلاق بگیره بره اون سر دنیا تو امریکا زندگی کنه! آتنا یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: «عجب. و این دخترک رو گذاشت به امان خدا تا باباش اینجوری لت و پارش کنه!» خواهر گفت: «آخه میدونین، مرسده هنوز به سن قانونی نرسیده که بتونه...
-
گردباد خاموش۷۷
شنبه 14 شهریور 1388 05:17
پس از پایان جلسه، .... از اتاق خارج شد و با دیدن برسام بسیار خوشحال. اینک پس از چهار پنج سالی که از آشنایی برسام با محمد و سایر دوستانش میگذشت، آنها او را یکی از دوستان وفادار و معتمد میدانستند. - چطوری برسام؟ این طرفا. برسام لبخندی زد و محکم با.... دست داد. - راستش اومدم چند تا هدیه کوچولو واسه مجتمع آوردم، گفتم...
-
گردباد خاموش۷۶
جمعه 13 شهریور 1388 12:42
مردان دادگستری با دقت مشغول کار خود بودند، آنها با ....که عنوان رییس کل دادگاههای کرج را به عهده داشت، جلسهای داشتند. مردی که بارزی نام داشت، گفت: «حاج آقا چرا پروندهای که من حکمش رو داده بودم، امضا نکردین؟» .... که مشغول خواندن مطلبی بود، سر را بلند کرد، عینکش را جابجا نمود و مؤدبانه گفت: «بهتر بود قبل از اینکه...
-
گردباد خاموش۷۵
جمعه 13 شهریور 1388 12:26
دو روز بعد محمد در سفارت امریکا در دبی بود. برخورد کارمندان بسیار محترمانه و مؤدبانه بود، بدون اینکه در نظر بگیرند ملیت شخص چیست. زنی بولوند، با لباسی مرتب و ظاهری آراسته با محمد صحبت میکرد. - خب محمد، برای چی میخواین برین امریکا؟ - معالجه. زن پاها و ویلچیر محمد را نشان داد و گفت: «بهخاطر اینا؟» - بله. - پرونده...
-
گردباد خاموش۷۴
جمعه 13 شهریور 1388 12:20
دادگاه رأی به بازگشت دختران به مجتمع داد ولی قبل از آن باید دختران حد میخوردند. شلاقها یکی پس از دیگری روی بدن دختران فرو میآمد. آتنا گریه میکرد، محمد وضعی بهتر از او نداشت و فکر میکرد خودش دارد شلاق میخورد. بالاخره او هم به گریه افتاد و دعا میکرد زودتر دخترها از آن وضع خلاص شوند. با گرفتن تعهد از محمد و آتنا...
-
گردباد خاموش۷۳
پنجشنبه 12 شهریور 1388 01:53
حمام گرفتن جزو موارد ضروری زندگی محمد بود و او باید هر روز یک، یا دو بار این کار را انجام میداد. او لباسهایش را میپوشید تا برود کمی استراحت کند که صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. - الو، سلام. صدای ناراحت و مضطرب آتنا برایش خوشایند نبود. - سلام محمد، خوبی؟ - مرسی، چی شده؟ چرا نگرانی؟ - سپیده و سالومه فرار کردن....
-
گردباد خاموش۷۲
پنجشنبه 12 شهریور 1388 01:41
- الان کجان؟ - دارن شام حاضر میکنن. محمد دستش را به موهای لطیف و صورت نرم او کشید. علی دست پدر را گرفت و لبهایش را روی آن گذاشت. مژگان پرپشت، بلند و خمدار علی به پشت دست محمد سایید و او خوشش آمد. علی لبخندی زد. - بگم مامان بیاد؟ کاری نداری بابا؟ - نه پسرم. بذار راحت باشن. منو تو هم مثل دو تا مرد با هم حرف بزنیم....
-
گردباد خاموش۷۱
چهارشنبه 11 شهریور 1388 02:14
دخترها دور محمد حلقه زده بودند. برخی گریه میکردند و برخی دیگر که شجاعت بیشتری داشتند او را صدا میزدند. - بابا. بابا محمد. چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ آتنا با سرعت دخترها را کنار میزد تا بتواند آمپول ضدتشنج محمد را تزریق کند. مینا کلافه بود و دستهایش را محکم به هم میمالید و با اضطراب میگفت: «آتنا جون، حالش چطوره؟» -...
-
گردباد خاموش۷۰
چهارشنبه 11 شهریور 1388 02:05
مینا دوباره مشغول کارش شد. محمد باز گفت: «مینا.» - باز چیه؟ - میگم یه خبر جدید شنیدم. - چی؟ - میگن اونایی که قطع نخاع هستن با یه روشی میتونن بچهدار شن. مینا چشمانش گرد شد. - چی؟ بچه؟ - آره. تو که میدونی من بچه خیلی دوست دارم. گلوی مینا خشک شده بود. او هرگز تصورش را نمیکرد که روزی بار دیگر بچهدار شود، آن هم با...
-
گردباد خاموش۶۹
سهشنبه 10 شهریور 1388 14:56
شب هنگام موقع خواب و استراحت، محمد روی تختش آرام گرفت. کتابی باز کرد و مشغول مطالعه شد، او دوست داشت تحصیلاتش را ادامه دهد و از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد. صبح زود از خواب برخاست، کش و قوسی به بدنش داد و ملحفهای را که رویش بود کنار زد و نشست. در کمال ناباوری دید بخش زیادی از پوست پایش را مورچهها خوردهاند و چون او حس...
-
گردباد خاموش۶۸
سهشنبه 10 شهریور 1388 14:47
دستانی مهربان روی موهای نرم محمد قرار گرفت. مدتی بود که او از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد. برگشت و چشمان دلسوز مادر را دید. - چی کار میکنی محمد جان؟ - دارم به بیرون نگاه میکنم. - به چی؟ - نمیدونم. - چرا ناراحتی مادر؟ محمد لبخندی زد. - ناراحت نیستم مامان. مادر روی یک صندلی کنار او نشست. کمی چشمانش را جمع کرد و...
-
گردباد خاموش۶۷
دوشنبه 9 شهریور 1388 15:37
اما محمد رفته و او را تنها گذاشته بود، پس باید خود را برای فردایی بدون محمد آماده میکرد. حدود سه ماه بعد، محمد بار دیگر به آلمان برگشت، چون کارش در آلمان نیمهکاره مانده بود. داگمار اگرچه همچنان به محمد ابراز محبت میکرد، اما عاقلانهتر، چون دوست نداشت یک بار دیگر شکسته شود. - محمد، نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم. -...