-
گردباد خاموش۶۶
دوشنبه 9 شهریور 1388 15:31
کار محمد به سرعت شروع شد و داگمار بادقت او را ورزش میداد، اما آرام آرام او به محمد گره عاطفی میخورد. محمد ساعتها در مورد جنگ و بچههای رزمنده و مذهب شیعه و خیلی چیزهای دیگر برای او حرف میزد و داگمار مثل خودش گریه میکرد. - فقط به ما میگفتن اون سر دنیا دو تا کشور دارن با هم میجنگن. ما نمیدونستیم که جریان چیه. -...
-
گردباد خاموش۶۵
یکشنبه 8 شهریور 1388 18:58
- خوبه محمد. روحیه خوبی داری. پرفسور منسل متخصص ستون فقراته، ایشون به من کمک میکنه. اینم تیم جراحیمونه. دکتر همه گروه را معرفی کرد و تخصص هر کدام و زمانی که صرف عمل او میشد را گفت. در پایان ادامه داد: - خب محمد مشکلی نیست؟ ما میتونیم شروع کنیم؟ محمد لبخندی زد. - بله دکتر. متخص بیهوشی به سوی او رفت و دارو را به محمد...
-
گردباد خاموش۶۴
یکشنبه 8 شهریور 1388 17:52
زیر ملحفه سفید تنها مأمن محمد بود برای گریستن. اشکهایش آرام از روی گونهاش میغلطید و بالشش را خیس میکرد. زیر لب گفت: «یا فاطمه زهرا کمکم کن.» جرأت نداشت زنگ را به صدا درآورد. باز گفت: «خدایا چرا منو نبردی؟ من خجالت میکشم.» اما همه شجاعتش را روی انگشتش متمرکز کرد و زنگ را فشار داد. صدای زنی را شنید که به آلمانی حرف...
-
نظر بدهید...
یکشنبه 8 شهریور 1388 12:34
به نظر شما این فرشته پاک، هنگام پر کردن خشاب تفنگش، به چه چیزی فکر می کند؟ اینبار از شما خواهش می کنم، تا نظراتتان را در باره این عکس ،برایم ارسال کنید. متشکرم.محمد.
-
گردباد خاموش۶۳
شنبه 7 شهریور 1388 13:20
پیرمرد با دستان پینهبسته و زبرش روی صورت محمد کشید تا به او ابراز محبت کرده باشد! پرستارها از این شلوغیها کلافه میشدند، چون هم ایجاد مزاحمت برای سایر مجروحین بود و هم خودشان نمیتوانستند به بیماران رسیدگی کنند. آنها نمیدانستند که خانواده محمد بسیار مهم و سرشناس هستند و تقریباً همه شهر اینها را خانواده خودشان...
-
گردباد خاموش۶۲
شنبه 7 شهریور 1388 13:17
وانت راه افتاد، روی سنگلاخها، محمد شدیداً درد میکشید و فکر میکرد دارد داد میزند و ناله میکند، اما تمام این صداها درون خودش بود و هیچ کس صدایی از او نمیشنید. به هلیکوپتر رسیدند. امدادگرها گفتند: «دیگه جا نداریم.» آردانه با فریاد میگفت: «یعنی چه جا نداریم، باید اینم سوار کنید، اینم یه مجروحه مثل بقیه.» بقیه...
-
گردباد خاموش۶۱
جمعه 6 شهریور 1388 12:19
عملیات وسیعی منطقه غرب را فرا گرفته بود و عراقیها برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایران منطقه را بمباران شیمیایی کرده بودند، بدون توجه به اینکه مردم بیدفاع کرد عراق قربانی این جاهطلبی خواهند شد. محمد یک بیسیم روی کولش بود و باید میرفت جلو، برخی از دوستانش عقب ماندند تا سنگر بسازند. او درست روی یک تپه ایستاده و...
-
گردباد خاموش۶۰
جمعه 6 شهریور 1388 12:14
قبل از اینکه بچهها بخواهند غلام را هم وادار به کاری کنند، او سوار تویوتایش شد تا برای انجام مأموریت برود. اما ماشینش داخل رودخانه گیر افتاد و خاموش شد. همراه او یک جیپ هم بود. بچهها با شنیدن صدای ماشینها، گوشهایشان تیز شد و فهمیدند اتفاقی افتاده، برخی از بچهها از جمله محمد به سرعت خود را به رودخانه رساندند تا اگر...
-
گردباد خاموش۵۹
پنجشنبه 5 شهریور 1388 12:32
مادر با غصه گفت: «طوری نشده مادر. چرا گریه میکنی؟ این برای هر کسی پیش میاد، غصه نخور عزیزم.» - مادر. - جانم. - فکر کنم … فکر کنم … یه اتفاقی واسه بچهام افتاده. مادر بهتزده نگاهش کرد. - وای خدای مرگم بده، بچهتو انداختی؟ مینا به مادر خیره شد. - نمیدونم. ولی حالم خوب نیس. - الهی بمیرم. پاشو حاضر شو بگم ببرنت دکتر...
-
گردباد خاموش۵۸
پنجشنبه 5 شهریور 1388 12:25
مینا، منیره و بیتا با هم گپ میزدند و شام شب را تهیه میکردند. آنها بیشتر دوست داشتند از شوهرانشان بگویند و یا گلهای کنند. دقایقی بعد مادر هم به آنها ملحق شد و جمع آنان را گرمتر کرد، همیشه حضور او پر از انرژی و عشق بود. مینا به شکلی باورنکردنی به او وابستگی پیدا کرده بود، طوری که بدون حضور مادرشوهرش هیچ کجا نمیرفت....
-
گردباد خاموش۵۷
چهارشنبه 4 شهریور 1388 11:07
لحظات برای محمد به کندی و برای مینا به سرعت برق و باد میگذشت. و بالاخره روزی که مینا از آن واهمه داشت و محمد برای رسیدنش لحظهشماری میکرد فرارسید. محمد رهسپار جبهه غرب شد و در واحد شناسایی رزمی مشغول فعالیت. کاری سخت و خواهان هوشی بالا. امکانات و تجهیزات جاسوسی که در هر جنگی وجود دارد برای نیروهای ایرانی نبود، پس...
-
گردباد خاموش۵۶
چهارشنبه 4 شهریور 1388 11:02
خبر شهادت دوستان و هم محلهایها یکی پس از دیگری میرسید و این محمد را بیشتر راغب میکرد برای رفتن به جبهه. اما پدر و مادر خواستهشان چیز دیگری بود. آنها از او میخواستند تا پس از اتمام خدمتش تکلیف مینا را روشن کند و محمد پذیرفت تا خیال آنها را راحت کند! لباس و آرایش عروس، زیبایی مینا را صدچندان کرده بود و محمد از...
-
گردباد خاموش۵۵
سهشنبه 3 شهریور 1388 15:29
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و محمد بین محل خدمتش، جبهه و خانه در تردد بود. آن روزها زمان رفتن بسیاری بود، جنگ تلفات میگرفت و خانوادهها را داغدار میکرد، برخی از مادران با افتخار فرزندان را غسل شهادت میدادند و برخی دیوانهوار راهی کوی و خیابان میشدند و هیچ نمیتوانستند بکنند. رسیدن خبر شهادت دوستانش به محمد به...
-
گردباد خاموش۵۴
سهشنبه 3 شهریور 1388 12:45
سکوت مبهم پادگان ذهن محمد را دچار فرسایش میکرد. او مجبور بود دو سال خدمتش را به هر شکلی شده به اتمام برساند. یکی از هم خدمتیهایش به سوی او رفت. - چی کار میکنی محمد؟ - هیچی بابا. حوصلهام سر رفته. َ - چرا؟ - چیه؟ خیر سرمون اومدیم خدمت … اونم چی؟ پدافند هوایی … خندهای کرد و ادامه داد: - نیگا، حتی یه هواپیما هم محض...
-
رها بودن
دوشنبه 2 شهریور 1388 15:10
بیاموزیم که در جریان زندگی٬گاه فقط باید رها بود و گاهی باید غیر قابل تغییر ها را پذیرفت و حتی باید مهر بی پایان خداوند را برایشان سپاسگزار بود. بسیاری از از اوقات آنگونه نیست که ما انتظار داریم اما درس ها و آمو ختنی های زندگی در تمام لحظه های آن جاری است. بیاموزیم که هرگز برای خواستن آنچه دلمان می خواهد با تعصب به خدا...
-
گردباد خاموش۵۳
دوشنبه 2 شهریور 1388 11:56
با دیدن نامزدش در خَانهشان بسیار خوشحال شد. مینا سر از پا نمیشناخت، اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد. شاید این را نوعی ترفند زنانه میدانست که احساس عمیق عاشقانهاش نسبت به نامزدش را مخفی کند! محمد در ارتباط برقرار کردن جسورتر بود. - دوست داری بریم قدم بزنیم؟ مینا با شرم گفت: «مگه نمیخوای استراحت کنی؟ خسته نیستی؟»...
-
گردباد خاموش۵۲
یکشنبه 1 شهریور 1388 01:41
بهرام گفت: «بیا بریم داداشی!» محمد لبخندی زد، او همیشه بهرام را دوست داشت، چون مثل یک مرد زندگی میکرد. فداکار و پرجنبوجوش. - داشتم به ستارهها نگاه میکردم. - دیدم. ولی بهتره بریم بخوابیم. فردا خیلی کار داریم. - باشه. آنها به سنگر بازگشتند و سعی کردند بخوابند! گروه شناسایی و تک صبح زود از خواب برخاستند و خود را...
-
گردباد خاموش۵۱
سهشنبه 27 مرداد 1388 12:40
- دوست داشتم تو یه عملیات باشم. - میدونم. ولی از بالا دستور رسیده فعلاً این منطقه رو شلوغ نکنیم. - اگه عراقیا دست به تک بزنن چی؟ بهرام لبی برچید و گفت: «فکر نمیکنم، البته ما آدمادگیشو داریم که جواب تکشونو بدیم، ولی اونا ترجیح میدن جنگهای منظم داشته باشن، البته نه اینکه تا حالا نداشتنا، ولی ما هم حواسمون جمع بوده....
-
گردباد خاموش۵۰
دوشنبه 26 مرداد 1388 19:49
محمد با یکی دو تن از دوستانش رهسپار قصر شیرین بودند تا او بتواند بهرام، برادرش را ببیند. آنها در مینیبوس میگفتند و میخندیدند و از خاطرات کودکی و گاهی خدمت سربازی و جنگ برای هم تعریف میکردند. ناگهان راننده با شنیدن مارش جنگ از رادیو همه را دعوت به سکوت نمود و صدا را بلند کرد تا بقیه بشنوند. «شنوندگان عزیز توجه...
-
گردباد خاموش۴۹
یکشنبه 25 مرداد 1388 16:01
مینا وارد اتاق شد و با دیدن خواهرش که سخت مشغول مرتب کردن سر و وضعش و شانه زدن موهایش بود تعجب کرد. - چی شده؟ میری مهمونی؟ منیره از آینه او را نگاه کرد. - نه. سعید داره میاد. سعید در پادگان نوژه همدان، دوران خدمت را میگذراند، پس میتوانست زود زود به نامزدش سر بزند. مینا لبخندی زد و او را ترک کرد تا بتواند با فراغ...
-
گردباد خاموش۴۸
شنبه 24 مرداد 1388 18:27
نگاه کردن به ابرهای سفید و خوشحالت در آسمان آبی و زیبا میتوانست بسیار جذاب باشد، اما دو چشم درشت و غمگین طوری به حرکت آنها نگاه میکرد که گویی دلش همراه تمام آن زیباییها رهسپار جایی میشد که تپشش را مدیون آن بود. محمد کمی با یغلبیاش بازی کرد و به سوی دیگ غذا رفت تا سهمیهاش را بگیرد. او این روزها اصلاً حوصله...
-
گردباد خاموش۴۷
جمعه 23 مرداد 1388 14:41
فردای آن روز تمام خانواده در تکاپو بودند تا مراسمی خوب و در شأن خانوادهها برگزار کنند. هرکس به سویی میرفت و گاهی با شتاب وسایلی را جابهجا میکرد. همهمهها نیز بالا میگرفت و گاهی آنقدر همه آرام و بیصدا کارهایشان را انجام میدادند که گویی هیچ کس در آن خانه بزرگ نیست. محمد از صبح زود بیرون رفته بود تا برخی مایحتاج...
-
گردباد خاموش۴۶
پنجشنبه 22 مرداد 1388 13:51
محمد همه شور و شوق خود را برای رفتن به جنگ؛ به سویی دیگر، یعنی رفتن به سربازی متمرکز کرده بود، چراکه به تازگی مورد قهر سپاه قرار گرفته و از سوی آنها طرد شده بود. او با دفترچه اعزام به خدمت به خانه بازگشت و حال و هوای خودش را داشت. دلش برای خودش میسوخت که این همه فداکاری کرده اما در آخر کار از او خواستند بسیار...
-
گردباد خاموش۴۵
سهشنبه 20 مرداد 1388 20:18
مسیر سرسبز شمال برای همه دلچسب و مفرح بود. دخترها در اتوبوس ترانه میخواندند، شوخی میکردند و میخندیدند. مینا و علی هم به درخواست محمد آمده بودند تا در تفریح آنها شریک شوند. ویلای آنها کنار یک رودخانه بزرگ و زیبا بود. یک خانه بزرگ و دو طبقه. محمد گفت: «خب بچهها، طبقه دوم واسه شماها که برین راحت باشین. طبقه اولم واسه...
-
نسل علی(ع)
پنجشنبه 15 مرداد 1388 23:17
افق نسل علی را قمری پیدا شد خلق را رهبر صاحب نظری پیدا شد پدر پیر خرد را پـــسری پیدا شد بلکه بر ملــت قران پدری پیدا شد هر که خواهد رخ تابنده احمد بیند چهره منتمم آل محمد( ص ) بیند میلاد امام هدایت ومنجی عالم بشریت بر همگان٬ بخصوص بر عاشقان آن حضرت مبارک باد
-
گردباد خاموش۴۴
چهارشنبه 14 مرداد 1388 13:50
نشاط تابستانی در رگهای همه جریان پیدا کرده و تکاپویی زیاد در مجتمع ایجاد شده بود که باعث به وجد آمدن همه پرسنل میشد. جای آنها تغییر کرده بود و محمد مجبور نبود هر ماه اجاره ساختمان بدهد، بنیاد خودش آن خانه بزرگ را در اختیار آنها قرار داده و کمی از استرسهای محمد و آتنا را کاسته بود. آنجا یک ویلای جنوبی بزرگ و نسبتاً...
-
گرد باد خاموش۴۳
سهشنبه 13 مرداد 1388 23:46
چشمان از حدقه درآمده و دهان نیمه باز برسام روی پسر بچهای چند روزه که در کالسکهای مجلل گوشه پیادهرو رها شده بود، باعث شگفتی عابرین میشد. آرام دستش را روی صورت سرخ کودک گذاشت، از حرارت غیرمعمولیاش فهمید که طفل تب دارد. به اطراف نگاه کرد. هیچ کسی را ندید. لبی به دندان گزید، نمیدانست با آن نوزاد سر راهی چه کند. اگر...
-
گرد باد خاموش۴۲
دوشنبه 12 مرداد 1388 14:47
گفتگوی آنها ادامه پیدا کرد تا زمانی که بچهها یکی یکی از مدرسه برگشتند. یکی از دخترها به سوی آتنا رفت و گفت: «مامان آتنا، غزل نیومد خونه. گفت دیگه دوست نداره بیاد اینجا!» محمد و آتنا بهتزده یکدیگر را نگاه کردند. آتنا گفت: «باشه. تو برو.» و رو به محمد ادامه داد: - باید بریم دنبالش، برامون مسئولیت داره. - موافقم. ولی...
-
گردباد خاموش۴۱
یکشنبه 11 مرداد 1388 19:57
- آره عزیزم. میبینی چقدر نازه . سپس با چهرهای جدیتر رو به محمد گفت: «محمد جان، من نگران بچهام.» - چرا؟ - خب تو یه مردی، خوابت سنگینه، ممکنه یادت بره این بچه پیشت خوابیده. میگم من یه تشک پایین تخت میندازم، بچه رو پیش خودم میخوابونم، که اگه یه وقت گریهام کرد خودم بهش برسم. اشکال نداره؟ محمد لبخندی زد، حس میکرد...
-
گردباد خاموش۴۰
شنبه 10 مرداد 1388 14:18
- چی شده؟ - راستش ما به سری نوزاد داریم که نمیدونیم باهاشون چی کار کنیم. شما که چنین امکانی ندارین تو مجتمع پذیرای این کوچولوها باشین؟ - نه. اینا دیگه از کجا اومدن؟ - بعضیاشون مال خانمهای زندانی هستن که پدر هم ندارن، مادره هم حبس ابدِ، فک و فامیلم ندارن. بعضیاشونم واسه بهزیستیان . - ما باید چی کار کنیم؟ - خب...