-
مرد باشیم!
چهارشنبه 6 خرداد 1388 12:53
روز دوشنبه (پریروز) ساعت یک ظهر در کنار تپه عربی در قصرشیرین بودم،سکوت سطح خاکی تپه ها و کوهها را گرفته بود ولی با دقت می شد صدای آنها یی را که روی تپه عربی نشسته بودند،شنید. لباسهای خاکی به تن داشتند و وقت غذا بود و تویوتای وانت حمل غذا آمده بود،هر کس کاسه ای یا بشقابی به دست داشت و از تپه سرازیر می شد تا غذای امروزش...
-
گردباد خاموش۱۵
سهشنبه 5 خرداد 1388 14:08
محمد کمی مضطرب بود. در واقع داشت فکر میکرد که چگونه با دختران ارتباط برقرار کند تا فیلمشان تأثیرگذارتر شود. به این علت محمد برای سؤال و جواب از دختران انتخاب شده بود که زندانیان جواب درستی به بازجوها نمیدادند، پس بهتر بود شخصی بیرون از زندان و با تیپی معمولی با دختران وارد مصاحبه شود تا آنان احساس امنیت کنند و با...
-
گردباد خاموش۱۴
شنبه 2 خرداد 1388 19:11
محمد به وجد آمد: - جدی میگی؟ این عالیه. تا هر کجاش برین منم هستم. - میدونستم خوشحال میشی. البته ما اینو در قالب یه طرح باید به و.زا.رت بدیم، ازشون بودجه بگیریم. - باشه. کی شروع میشه؟ - هرچه زودتر. - خیلی خوبه. امروز بعدازظهر چطوره یه نشستی داشته باشیم؟ حمید از اشتیاق محمد خندهاش گرفت، اما او را به آرامش دعوت کرد...
-
رسیدن !
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1388 12:17
من دغدغه دارم که اینروزها در سرزمینی زندگی می کنم که در آن دویدن، سهم کسانی است که نمی رسند، و رسیدن ،حق کسانی است که نمی دوند!! میر حسین موسوی
-
گردباد خاموش۱۳
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1388 10:23
لحظاتی بعد همه چیز آرام شد. محمد چشمان بیرمقش را گشود و به همه نگاه کرد، آخرین نفر مینا بود که با چشمانی اشکآلود خیره شده بود به همسرش. محمد چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت. با اولین تشعشعات نور خورشید، محمد چشمان بیحالش را آرام باز کرد. هیچ حسی برای بلند شدن نداشت، هرگاه از اینگونه داروها استفاده میکرد...
-
تاریخ را تحریف نکنیم !
سهشنبه 29 اردیبهشت 1388 13:04
وای وای که چه روزگار عجیبی است، تا دیروز یا حتی امروز هم، خیلی ها خودشان را از تصمیم گیران دوران دفاع می دانند! ولی حالا که قرار است آدم بزرگی را قربانی کنند، تمام قصور ها و کمبودها و تعلل های زمان جنگ را گردن این مرد انداخته و خودشان پشت سنگر تزویر و ریا و ترس از مردم پنهان شده اند! وای وای که چه روزگار غریبی...
-
قیل و فال
دوشنبه 28 اردیبهشت 1388 21:25
...وقتی خوب فکر می کنم، میبینم که ما هنوز دچار هیجان و احساسات هستیم، هر کدام از ما به نوعی! حالا که کم کم نزدیک به انتخابات میشیم،عوض اینکه کاربشه، تا عقلانیت جمعی بالا بره، باز هم از اهرم پول و قدرت و وعده و وعید و ... برای اغفال مردم استفاده میشه.هنوز به وعده های قبلی عمل که نشده هیچ،وعده ها و تهییج عواطف و خرج...
-
گردباد خاموش۱۲
شنبه 26 اردیبهشت 1388 00:19
محمد متفکر و ناراحت رهسپار خانه بود. گویا چیزی مغزش را دچار فرسایش میکرد. همه کارهای یک ماه اخیر را مرور کرد، از زمانی که باغ را کندند تا وقتی که بچههای اط لاع ات و پلیس فعالیت شبانه روزی داشتند برای پیدا کردن دختر گمشده، رفتن به آن مکان متأثرکننده و پیدا شدن دخترک که تا چند وقت دیگر مادر میشد. نگاه معصوم دختران...
-
قلعه
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1388 16:56
جنگها هرچه طولانی باشند بالاخره تمام می شوند،مردم به شهرهایشان بر می گردند،خانه هایشان رامی سازند ،بالاخره هم از یاد می برند که روزی روزگاری جنگی بوده ،اما چیزهایی هست که هیچ وقت ساخته نمی شود ،جای خالیش را نمی شود پر کرد جای خالی خیلی آدمها ،آدمهایی که یک سر و گردن از ما بالاتر بودندومثل یک قلعه جلو ایستادند تا...
-
گردباد خاموش۱۱
سهشنبه 22 اردیبهشت 1388 23:20
پدر و مادر فرانک که از مدتها پیش در جستجوی دخترشان بودند، آرام میگریستند. . محمد به هر شکلی بود خود را به فرانک رساند، چون دوست داشت اولین نفر باشد که با او حرف میزند. نیروهای ام نیتی مردم را پراکنده کردند تا بتوانند به راحتی کار خود را به اتمام برسانند. اعظم خود را به فرانک چسبانده بود و با این کار میخواست از او...
-
پیشینه
دوشنبه 21 اردیبهشت 1388 16:18
.... می دونی که خدای بزرگ، اگر چیزی را به بنده اش بدهد،هیچکس نمی تواند آن را ا ز او بگیرد، و اگر نخواهد،بنده اش به چیزی برسد،حتما نخواهد رسید !؟ داستان من هم مثل دیگران است،از سال ۷۹ تا حالا اتفاقات زیادی برای من رخ داده که بعضی از اونا تلخ و بعضی هم شیرینه، ولی یادتون باشه اگه خوشی و شیرینی در زندگی داشتید،لذت وکیف...
-
مادر آفتاب
یکشنبه 20 اردیبهشت 1388 22:05
از گریه و درد حال راه رفتن نداشت ,آرام آرام رفت طرف قبر پدرش. چشمش که به قبر پیامبر افتاد, ناله ای کرد, زانو هایش سست شد. نشست. بعضی از زنان مدینه, دوره اش کردند, آب پاشیدند توی صورتش, حالش که بهتر شد نگاهی کردبه قبر پیامبر وگفت:" پدر جان از زیر خاک فریاد مظلومیت دخترت را بشنو دشمن سرزنشم می کند اگر بلبل ها شب از...
-
گردباد خاموش۱۰
یکشنبه 20 اردیبهشت 1388 13:47
- خدا مرگم بده، خب بده این دختره بره، تو چرا راه افتادی با این شکمت، اصلاً نمیخواد بده خودم میرم واست میخرم. فرانک لبخندی زد: - نه شمسی جون، باید خودم برم، زحمت نمیدم. - وا! - قربونت برم. لطف داری. - لااقل با اون چادر سفید نرو، خوبیت نداره خواهر، پشت سرت حرف درست میکنن … بیا … بیا با چادر من عوضش کن. شمسی به سرعت...
-
گردباد خاموش۹
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1388 17:23
دخترک ده دوازده سالهای به سرعت از کوچه پس کوچهها میدوید، او ریزنقش و گندمگون بود. چند جا مجبور شد بایستد و نفسی تازه کند. چهرهاش بیشتر شاد بود تا مضطرب و نگران. به در خانهای رسید، با شدت آن را هول داد، در چهارتاق باز شد، او برای اینکه به حیاط برسد باید دالانی باریک و تاریک را میپیمود، به راحتی این کار را کرد،...
-
سروهای روان
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1388 19:06
... امروز یاد مقاله ای که سالها قبل آقای کساییان در کیهان نوشته بود افتادم، من و چند تن از رفقا رفته بودیم آنجا برای کاری، ایشان را دیدیم و کمی درد دل کردیم، و نتیجه اش شد: دیدار در باران با چند سرو روان: شاید یک روز آن مقاله را پیدا کنم و روی وب بگذارم، ..... امروز در پارک شهر چهار تن از بچه ها ی گل روزگار سپیدی و...
-
گردباد خاموش۸
سهشنبه 15 اردیبهشت 1388 22:58
حمید به حسین نگاهی کرد و گفت: «این دیگه چه وضعیه؟» حسین متأثرتر از او شانهای بالا انداخت. - نمیدونم. تا حالا اینجوریشو ندیده بودم. - فکر میکنی چرا این زنها به این جاها کشیده شدن؟ مقصر کیه؟ - هر کسی به نوعی میتونه مقصر باشه، خانواده، جامعه، خودشون، همه دخیلن. - کاش میشد یه کاری کنیم. بد جور حالم گرفته شد. - منم...
-
کهربا
شنبه 12 اردیبهشت 1388 18:30
من نه خود میروم او مرا می کشد کاه سر گشته را کهربا می کشد چون گریبان ز چنگش رها می کند دامنم را به قهر از قفا می کشد دست وپا می زنم می رباید سرم سر رها می کنم دست وپا می کشد گفتم این عشق اگر وا گذارد مرا گفت اگر واگذارم وفا می کشد گفت از آن پیشتر این مشام نهان بوی اندیشه را در هوا می کشد گفتم این حرف تو خفته زیر زبان...
-
گردباد خاموش۷
شنبه 12 اردیبهشت 1388 08:11
حمید بادقت به اطراف نگاه میکرد. گویا داشت زوایای مختلف را بررسی میکرد. او و یک گروه فیلمبرداری که در اختیارش بود، به دستور مدیر کل اط.لاعات از تمام لحظهها فیلم تهیه میکردند. محمد با دلخوری به او نزدیک شد و گفت: «من اصلاً این وضع رو دوست ندارم.» حمید متعجب نگاهش کرد. - کدوم وضع و چرا؟! - همین که شماها دنبال چیزایی...
-
پا ورقی ۱
جمعه 11 اردیبهشت 1388 19:44
سرکار خانم سهیلا توسلی، نویسنده کتاب گردبادخاموش ،تا به حال چند کتاب دیگر نوشته اند، از جمله: دوستی با عزراییل، سحرآفرین۱و۲و۳ودیگر نوشته ها... ایشان کتاب گردباد خاموش را به صورت رمان برگرفته از واقعیت، نوشته اند که البته شما عزیزان تا بحال متوجه این موضوع شده اید. قبول کنید نوشتن بر اساس واقعیت،و همچنین وسواس آدمهای...
-
جنگ یا صلح!
جمعه 11 اردیبهشت 1388 17:40
... راستی انسان بالاخره خواهد دانست که، جنگ مقدمه صلح ، ویا صلح مقدمه جنگ است؟؟!! برخی از اندیشمندان سیاست، معتقدند که پس از هر جنگی، نوبت صلح فرا میرسد،و هر جنگی از حالت صلح می گذردو . . . این را گفتم تا فکرمان برود به سمت این مطلب که آ یا اصولا می شود از وقوع جنگها جلوگیری کرد یا نه ! امروزه بسیاری از مردمی که طعم...
-
چشمها را باید شست
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1388 18:24
هر کجا هستم،باشم آسمان مال من است . پنجره ،فکر ، هوا ،عشق ،زمین مال من است . چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ من نمی دانم که چرا می گویند :اسب حیوان نجیبی است ،کبوتر زیباست. و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد. چشمها را باید شست ،جور دیگر باید دید . سهراب
-
گردباد خاموش۶
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1388 00:46
چند مرد با قدرت زمینهای باغ را با بیل و کلنگ زیرورو میکردند. محمد با دقت به آنها خیره شده بود. بلند گفت: «میخوام وجب به وجب اینجا کنده بشه.» و سپس آهستهتر گفت: «باید جنازه رو پیدا کنیم.» محسن کنار او ایستاده بود. - اگه پیدا نشد چی؟ - فقط اون پسره شانس آورده، همین. ولی در عوض ما خیالمون راحته که دختره رو نکشتن. این...
-
قانون بازگشت
سهشنبه 8 اردیبهشت 1388 23:14
...هر اندازه دانش آدمی بیشتر باشد،مسئولیت او افزونتر است.و اگرآنکس که از قانون معنویت با خبر است به آن عمل نکند ،به عذابی الیم گرفتار خواهد آمد. ترس از خداوند، آغاز حکمت است (همان منبع ). آدمی تنها آنچه را که میدهد، باز می ستاند. بازی زندگی ، بازی بومرنگهاست، وپندار و کردار و گفتار انسان، دیر یا زود،با دقتی حیرت...
-
بد بیاری!
سهشنبه 8 اردیبهشت 1388 20:18
از سخنان خود عادل شمرده خواهی شدو از سخنهای تو بر تو حکم خواهد شد.( کتاب نفوذ کلام:اثر فلورانس اسکاول شین) دیدید بعضی ها همواره در هر کاری بد میارن!؟ این به این خاطر است که همیشه قبل از هر کاری پیش فرض نشدن ویا خراب شدن راوارد ذهن خود کردند،ولذا دچار قانون شکست می شوند! ولی کسانی هم هستند که،همواره با دید مثبت به سمت...
-
انگیزه
سهشنبه 8 اردیبهشت 1388 09:55
اگر کسی موفقیت بطلبد اما اوضاع را برای شکست آماده کند،دچار همان وضعی خواهد شد که برای آن تدارک دیده است: درست هنگامی که انسان کوچکترین نشانه ای از آنچه طلبیده است نمی بیند،باید برای آن تدارک ببیند : ( فلورانس اسکاول شین)
-
تشکر
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 20:20
می خواهم از دوستانی که مرا در ایجاد و گفتن حرفهام در این وبلاگ تشویق و کمک کردند و می کنند،تشکر کنم و ممنونشان هستم.شاید راضی نباشند اسمشان را بیاورم،ولی می گم که شما این در رو به رویم باز کردیدو من امید شنیدن حرفهام را از دست نداده بودم، ولی خیلی هم خوش بین نبودم<حالا نظرم اینه که مهم نیست چند نفر به تو گوش...
-
قدرت
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 19:56
چند سال قبل، یک کتاب از یک دوست به دستم رسید،خیلی جالب بود و من از آن استفاده زیاد کردم.نویسنده در جایی گفته بود:جایی هست که جزتو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند،کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست:اگر این را قبول کنیم،شاید دیگر برای نداشتن و نتوانستن،غمگین نشویم و برای داشتن و توانستن مغرور نباشیم. بهتر این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 23:47
جایی که من معمولا هستم (بیابان)، دسترسی به اینترنت و جی پی اس و ..... ندارم باید بیام شهر تا حرفامو بزنم،ببخشید که فاصله می افته! دیدین که هنوز تو قرن بیست ویکم مردم را با مقدس مآبی فریب می دهند!!!! تقدیس فقط در امور اعتقادی مناسبت دارد و بس، نه در امور خدماتی. بیاین مرد و مردونه با وارثان مردان خدا بازی نکنیم. شما...
-
گردباد خاموش۵
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 17:14
بوی بدی تمام فضای خانه را گرفت. صدای خنده مرد بلند شد: «خاک تو اون سرت کنن با این بوی گند پاهات، باید بری بمیری» او برسام نام داشت، چهرهای جذاب و اندامی لاغر و قدی متناسب. او تنها زندگی میکرد و بیشتر زمانهای زندگیاش در سفر بود، کار مورد علاقهاش عکاسی بود، اما هرگز از این راه ارتزاق نمیکرد. پس از مدتها از سفر...
-
گردباد خاموش۴
جمعه 4 اردیبهشت 1388 15:25
شب هنگام، محمد راهی خانه شد. آنها در شهر کوچک محمدشهر از توابع کرج ساکن بودند. او پشت رُل نشسته و متفکرانه جاده را میپیمود. فکر دختر گمشده لحظهای از ذهنش خارج نمیشد. او همیشه هیجان را دوست داشت و از اینکه همکاری در چنین پروندهای به او هم پیشنهاد شده، برایش جذاب بود. اما باید همه گزینهها را کنار هم میگذاشت و به...