-
گردباد خاموش۳۹
جمعه 9 مرداد 1388 17:56
حالا دیگر میشد محمد و آن جمع دختران را یک خانواده بزرگ به حساب آورد. محمد وابستگی عاطفی شدیدی نسبت به بچهها پیدا کرده بود و تمام همّ و غم خود را صرف رسیدگی به امور آنان میکرد. به درخواست آتنا و سایر بچهها او را «بابا» صدا زدند، چون نمیخواستند او برایشان حاج آقا، رییس و یا چیز دیگری باشد. آنها نیاز به پدر داشتند،...
-
گردباد خاموش۳۸
چهارشنبه 7 مرداد 1388 11:32
مرد با عینک تهاستکانیاش نگاهی عمیق به زنی انداخت که با گوشه چادرش اشکها و بینیاش را پاک میکرد و گاهی دستی به سروگوش دو بچه قد و نیم قد میکشیدکه با چشمان معصوم و کودکانه خود محیط سرد دادگاه را برانداز میکردند. مدتی قبل حکم اعدام شوهر زن به خاطر قتل صادر شده و او هرچه تلاش کرده بود رضایت اولیاء دم را جلب کند...
-
گردباد خاموش۳۷
سهشنبه 6 مرداد 1388 13:16
از وقتی آتنا به جمع آنان پیوسته بود، کارها برای محمد راحتتر و کمی از استرسهایش کم شده بود. آتنا دختری خونگرم و اجتماعی بود، طوری که حتی مینا هم او را به شدت دوست داشت و بیشتر اوقات همراه او به خرید میرفت! راستی محمد برای تولدت بچهها میخوان جشن بگیرن. - البته اینو داخل پرانتز بهت گفتم، ولی در جریان باش. محمد...
-
گردباد خاموش۳۶
دوشنبه 5 مرداد 1388 01:06
کاغذی را که تمیز تا خورده بود جلویش گذاشت و آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید و راه افتاد به سمت بیرون. مقصد برای او مشخص بود. او میرفت پی کسی که به واسطه تجربههایش میتوانست کمک بزرگی در اداره مجتمع برای او باشد. ساعاتی بعد او روبهروی منزل آتنا بود. زنگ در خانه آنها را زد و آتنا را خواست. او با اکراه بیرون آمد. -...
-
گردباد خاموش۳۵
جمعه 2 مرداد 1388 14:34
دخترها دور زهرا جمع شده بودند و گاهی چیزی از وسایل او را جابهجا میکردند. گرچه سعی میکردند لبخند بزنند، اما در اعماق نگاهشان غمی موج میزد. سمیه گفت: «بهمون نامه بده یا تلفن بزن، باشه؟» زهرا یک ماهی بود که در مجتمع مستقر شده بود، با مددکاریهای فشرده و حسابشده، خانواده او را برای پذیرش مجددش آماده کرده بودند و او...
-
گردباد خاموش۳۴
چهارشنبه 31 تیر 1388 17:18
آتنا چند مشت آب به صورتش زد و در آینه خیره شد به چهره خود. صحبتهای آن مرد در مورد مجتمع حسابی فکر او را مشغول کرده بود. با چشمان جستجوگرش همه چیز را به خوبی میپایید. او دختری باهوش و آیندهنگر بود که دوست داشت در زندگیاش پیشرفتهای خوبی داشته باشد. آتنا نزد خانوادهاش زندگی میکرد و همه تلاشش این بود که دستش در جیب...
-
گردباد خاموش۳۳
یکشنبه 28 تیر 1388 18:00
محمد احساس خستگی میکرد، سروکله زدن با آدمهای جور و واجور گاهی او را کلافه میکرد. نیاز به آرامش و یک همصحبت خوب داشت. ماشینش را کناری پارک کرد تا بتواند کمی استراحت کند. او همیشه با تجهیزات خوراکی کامل این طرف و آن طرف میرفت. برای خود یک لیوان چای ریخت و ضمن اینکه منتظر شد تا آن خنک شود به فکر فرو رفت. به ملاقات...
-
گردباد خاموش۳۲
پنجشنبه 25 تیر 1388 17:10
اینک دو ماهی بود که مجتمع حمایت از دختران بیسرپرست و فراری راهاندازی شده بود و حدود ده دوازده دختر قد و نیم قد آنجا مستقر بودند. آنها با برنامه به آنجا میآمدند، مدرسه میرفتند، مددکاری میشدند و اگر لازم بود به خانههایشان بازگردانده میشدند. محمد که در استخدام پرسنل بسیار وسواس نشان میداد، اگر موردی پیش میآمد...
-
گردباد خاموش۳۱
سهشنبه 23 تیر 1388 16:58
برسام از ماشین پیاده شد، میخواست به محمد کمک کند تا ویلچیرش را سر هم کند، اما قبل از اینکه به آن سمت ماشین برسد، محمد خودش نیمی از کار را انجام داده بود. برسام لبخندی زد، آرام پرسید: «چرا اینجوری شدی؟» محمد نفس عمیقی کشید و خیره به برسام نگاه کرد. - خودت چی فکر میکنی؟ برسام کمی فکر کرد. - راستش نمیدونم. ولی هر چی...
-
گردباد خاموش۳۰
یکشنبه 21 تیر 1388 15:15
لوازم صوتی و تصویری همیشه جزو علایق خاص برسام بود و او با ولع مشغول تماشای آنها از پشت ویترین بود. با لبخند به یک سیستم صوتی جدید خیره شده بود. قیمتش کمی بالا به نظر میرسید. برسام کمی اخم کرد، گویا در ذهنش حساب کتاب میکرد که آیا میتواند آن را بخرد یا نه. نفس عمیقی کشید، به این معنی که نمیتواند! قدمزنان از آنجا...
-
گرد باد ۲۹
جمعه 19 تیر 1388 22:49
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 آنها رفتند تا آماده شوند بروند خرید. مینا پس از آنها وارد اتاق محمد شد. محمد لبخندی زد. - چطوره اینجا؟ مینا شانهاش را بالا انداخت. - بد نیست. بچهها چی میگفتن؟ - اونا چیزی نمیگفتن. من داشتم تکالیفشونو میگفتم. مینا آهی کشید. - خوبه. حالا کجا میرفتن؟ - دارن...
-
گردباد خاموش۲۸
چهارشنبه 17 تیر 1388 14:54
آن دو بهتزده به شیرین نگاه کردند. او درست میگفت. آن سه دختر با وجود سنهای کمشان آنقدر در زندگی پستی و بلندی دیده بودند که اینک باید محتاطتر به آینده دل میبستند و هر اتفاق بد را در زندگیشان نادیده نمیگرفتند. برای اینکه از آن وضع خارج شوند ندا که اینک نگاهش از ستارهها به روی استخر افتاده بود، گفت: «بچهها فکر...
-
بسیجی سلام.
سهشنبه 16 تیر 1388 19:25
بسیجی، سلام: تو که شجره طیبه ای و پای درختی نشسته ای که هزاران اصله از آن را مولای ما در مدینه وکوفه کاشته تا در لابلای آنها، به چاه پناه ببرد و از بی وفایی مردم و شوق وصل به معبود، با چاه درددل کند و هنوز آوای زیبای مولایمان به گوش اهل دل میرسد،بسیجی:تنها تو بودی که با پایداری در راه مولایمان علی(ع) شادی و نشاط را پس...
-
گردباد خاموش۲۷
یکشنبه 14 تیر 1388 22:21
پس از اتمام کار ساختمانی، محمد نیاز به تعدادی پرسنل خانم داشت و باید آنها را با وسواسی خاص استخدام میکرد تا بتوانند از پس دخترانی که ناهنجاریهای زیاد اجتماعی را دیده بودند برآیند. او در قوانین مجتمع اینگونه مقرر کرد که دو شیفت کارمند میخواست، برای شیفت روز، نیازی نبود کارمندان متأهل باشند، اما برای شیفت شب حتماً...
-
یا علی
شنبه 13 تیر 1388 21:49
عطر نفس باد صبا باد مبارک خرم شدن ارض وسمابادمبارک انوار الهی به فضا باد مبارک دیدار خــــداوند به ما باد مبارک ای اهل ولا عیدشما بادمبارک میلاد علی شیر خدا باد مبارک امـروز چرا کـــعبه سر از پا نشناسد مبهوت خدا گشته وخود را نشـناسد مـــهمان خــدا آمده با گنج نهـــــانی آغوش زهم باز کن ای رکن یمــــانی غلامرضا سازگار
-
گردباد خاموش۲۶
پنجشنبه 11 تیر 1388 18:40
رو به محمد ادامه داد: - بعد اون وقت شما تا کجا میخواین از بچهها نگهداری کنین؟ - خب تا وقتی که اونا درس بخونن، دانشگاه برن، ازدواج کنن، تازه بعد از اونم میتونن رو کمک ما حساب کنن و فکر کنن یه پشتوانه مثل خانواده دارن. - این عالیه. من کاملاً موافقم، پس شما یه اساسنامه تنظیم کنید، مثل همونی که ما داریم و متولیان...
-
یاس از جنود شیطان است
چهارشنبه 10 تیر 1388 10:50
امت ما را با اسلام پیوندی است که از روزمرگی وموجبات ومقتضیات آن فراتر است واین پیوندی است که اگر چه روزی چند در پس حجاب واقع شود٬اما در نهایت چون طلعت خورشید تاب مستوری ندارد واگر ظاهر شود٬جلوه بر آفتاب خواهد فروخت. مگر نه اینکه درخت حکمت در خاک اخلاص می روید واخلاص در آزادی از تعلقات است ٬پس چگونه می توان انتظار داشت...
-
گردباد خاموش۲۵
یکشنبه 7 تیر 1388 23:58
شهردار نفسی به راحتی کشید: - خب این خوبه. چون قرار نیس بزنیم چشمم کور کنیم. فرماندار گفت: «شرایط سنی واسشون داری یا...» - بله، سنین بین سیزده تا بیست ساله. - اون وقت از کجا تأمین مالی میشین؟ سؤال فرماندار بسیار درست و غافلگیرکننده بود. محمد مبهوت به او نگاه کرد. او سؤالی را مطرح کرده بود که محمد در طرحش هیچ جایی...
-
گردباد خاموش۲۴
پنجشنبه 4 تیر 1388 14:21
محمد حاضر بود هر حرفی بزند تا مینا را از آن وضعیت مغموم خارج کند و آنقدر این کار را ادامه داد تا توانست لبخند را بر لب همسرش بنشاند. به سر کار خود بازگشت تا برگههایش را مرتب و مرور کند. آنها را به دقت میخواند و اگر اشکال دستوری داشت غلطگیری میکرد. سپس با وسواس همه را پاکنویس و شمارهگذاری میکرد. کش و قوسی به...
-
گردباد خاموش۲۳
دوشنبه 1 تیر 1388 15:01
در آن آشفته بازار، بیشتر از هر کسی برسام کیف میکرد. او دیگر خود را جزوی از گروه میدانست و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. فیلمبرداری، عکاسی، نگه داشتن بوم و… تمام کسانی که در پارتی بودند بازداشت شدند. از آنها مقادیری مشروبات الکلی و مواد مخدر گرفته شد که بخشی از آن را مصرف کرده بودند و برخی از آنها حال و روز...
-
گردباد خاموش۲۲
جمعه 29 خرداد 1388 20:22
صدای جیغ دختری که از دیدن دوستش بلند شده بود، همه را به سویش کشید. صاحبخانه که پسری جوان و خوشقیافه بود با وحشت دست را روی بینی گذاشته و گفت: «ساکت بچهها، هیس. شلوغ نکنین.» دو دختر یکدیگر را به آغوش کشیده و زیرزیرکی میخندیدند. بچهها یکی پس از دیگری میآمدند و با احوالپرسیهایی گرم همدیگر را مورد محبت و ماچ و بوسه...
-
کتاب بخوانیم !
جمعه 29 خرداد 1388 19:17
خواستم خواهش کنم که کتاب ،فرهنگ سکوت را یک بار بخوانید. همچنین کتاب گریز از آزادی را نیز! راستی امروز سالروز شهادت دکتر علی شریعتی هم هست.یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
-
گردباد خاموش۲۱
شنبه 23 خرداد 1388 10:21
اکیپ فیلمبرداری بر طبق برنامه از قبل تعیینشده اینک به آن پاساژ رسیده بودند تا اوضاع دختران و زنان خیابانی را به نوعی دیگر به تصویر بکشند. بقیه اعضا در جایی دیگر مشغول آمادهسازی وسایل بودند و محمد هم با برسام در گوشهای کلنجار میرفت تا بلکه موفق شود این مزاحم را یک جوری دک کند. حمید به سوی او رفت. برسام به سرعت او...
-
گردباد خاموش۲۰
چهارشنبه 20 خرداد 1388 11:17
- خب برسام، در چه وضعیتی هستی؟ میبینم که مثل این پیر زنهای غرغرو شدی که چسبیدن به خونه و هی بهانه میگیرن … بهتر نیست یه کاری، تفریحی، چیزی واسه خودت جور کنی تا از این حالت مسخره خارج بشی؟! برو کفشاتو واکس بزن … » برسام روبهروی آینه ایستاده و با دقت این کلمات را بیان میکرد، به تازگی وضعیت روحی مناسبی نداشت و دلش...
-
روزهای خاکستری
دوشنبه 18 خرداد 1388 17:12
کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست آنقدر هست که بانگ جرسی می آید راستی چند نفر از مردم ایران این روزها نگران آینده کشورشان هستند؟! چرا آنان که مورد احترام مردم هستند، سکوت کرده اند و هیچ حرفی نمی زنند ؟! چرا آنان که ادعای دفاع از ارزشها را دارند، نمی بینند با ارزشهای این مردم چه می کنند؟! چرا یادمان رفته که دشمنان این...
-
گردباد خاموش۱۹
یکشنبه 17 خرداد 1388 15:09
مرد وحشتزده به آنها نگاه میکرد و چند لحظهای طول کشید تا خود را جمعوجور کند و دست به یقه حسین شود. آنها با هم گلاویز شدند، حسین با خشم گفت: «مردیکه واسه چی بهت میگه نگه دار نگه نمیداری؟!» مرد نمیدانست متعجب شود و یا خشمگین. با این وجود گفت: «به تو چه مربوطه.» اینک محمد هم به آنها ملحق شده و به مرد ناسزا میگفت....
-
گردباد خاموش۱۸
پنجشنبه 14 خرداد 1388 20:18
حمید به سوی اکیپ فیلمبرداریاش رفت. آنها با سرعت و دقت وسایل را جمعوجور میکردند تا برای شب بتوانند در شهر باشند و یکی دو سوژه را فیلمبرداری کنند. دخترها خوشحال بودند که مدتی از زندان دور میشوند و باز بین مردم شهر قرار میگیرند. آنها را با چند تیپ مختلف پوشش داده بودند، مثلاً یکی از آنها را با لباسی نامناسب و دیگری...
-
آری اینچنین شد برادر...
یکشنبه 10 خرداد 1388 23:50
در هفته پیش شنیدیم،شهدایی را در دانشگاه الزهرا(س)می خواستند دفن کنند ولی دانشجویان با بی احترامی ممانعت کردند. ماشهدایمان را دوست داریم ،برای آنان حرمت قائلیم ،روح آنان برایمان مقدس است وحضور آنان را احساس می کنیم واز اینکه به آنان بی حرمتی می شود نگران وناراحتیم !!! ولی چه خوب است به جای چنگ زدن به پوسته اسلام کمی هم...
-
گردباد خاموش۱۷
یکشنبه 10 خرداد 1388 23:42
محمد ناراحت و افسرده گوشه دنجی روی ویلچیرش نشسته و متفکرانه به نقطهای زل زده بود. آنها هنوز در محیط زندان پرسه میزدند و با خانمها، حتی آقایان مصاحبه میکردند. حمید به سوی محمد رفت. - چطوری محمد، چرا دمقی؟ محمد نفس عمیقی کشید. - هیچی. به بچهها فکر میکنم. - من یه نظری دارم. میخوام بهت بگم، نظر تو رو هم بدونم. محمد...
-
گردباد خاموش ۱۶
جمعه 8 خرداد 1388 01:36
رنگ از چهره محمد پرید. طوری که همه در اتاق متوجه شدند. او به شدت حالش دگرگون شد. چطور یک دختر نحیف و استخوانی میتوانست دوام بیاورد آن هم با هرکس و ناکسی؟ - شبها چی کار میکردی؟ جا واسه خودت داشتی؟ - نه، تو خیابونا. پارکا. - نمیترسیدی؟ - دیگه میخواستم از چی بترسم؟ از سوسک یا موش؟ به خدا اونا از آدما بهترن. من که...