گفتگوی آنها ادامه پیدا کرد تا زمانی که بچهها یکی یکی از مدرسه برگشتند.
یکی از دخترها به سوی آتنا رفت و گفت: «مامان آتنا، غزل نیومد خونه. گفت دیگه دوست نداره بیاد اینجا!»
محمد و آتنا بهتزده یکدیگر را نگاه کردند. آتنا گفت: «باشه. تو برو.» و رو به محمد ادامه داد:
- باید بریم دنبالش، برامون مسئولیت داره.
- موافقم. ولی کجا بریم؟
- احتمالاً رفته خونه خواهر بزرگترش. بریم اونجا.
محمد به سرعت ماشین را روشن کرد و به همراه آتنا و یکی دیگر از پرسنل روانه آنجا شدند.
خواهر غزل با ناراحتی در را گشود و با دیدن آنها بسیار خوشحال شد، او با التماس گفت: «تو رو خدا غزل رو ببرید. شوهرم ناراحت میشه اون اینجا بمونه.»
آتنا گفت: «الان کجاست؟»
- بالا.
محمد مجبور بود در ماشین بماند ولی تمام صحنهها را میدید. آتنا به سرعت خود را به طبقات بالایی رساند و فهمید غزل به سوی بام رفته. او هم به دنبالش دوید. غزل با پرش به بام همسایه رفت، آتنا هم چنین کرد و او را محکم گرفت. غزل سعی میکرد از دست او فرار کند، اما آتنا اجازه نداد.
- ولم کن… ولم کن.
- آروم باش دختر، آروم… تو چت شده.
آتنا اینک با آرامش او را به آغوش کشیده و سعی میکرد با نوازش او را هم آرام کند. غزل شروع به گریستن کرد.
- من نمیخوام برگردم مجتمع. من خانواده خودمو میخوام.
- ما داریم روشون کار میکنیم، کمی زمان میبره… اونا… اونا… چطور بگم… یه جورایی سخت تو رو میتونن بپذیرن… فرار تو از خونه براشون خیلی دردناک بود… هم بامیفهمی که… فکر میکنن بیآبرو شدن… پس سعی کن با ما همکاری کنی تا ما آرامش بیشتر اونا رو برای پذیرش تو آماده کنیم. میفهمی غزل؟
اینک غزل نه گریه میکرد و نه هیچ کار دیگر، حلقهای از اشک در چشمش جمع و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. نمیدانست گناه را از خودش بداند و یا خانواده متحجرش که دائم برای او سختگیریهای عجیب و غریب اعمال میکردند. آتنا او را پایین آورد و سوار ماشین شدند. محمد هیچ نگفت چون میدانست آتنا به کارش وارد است و به اندازه کافی با غزل حرف زده.
آنها به مجتمع رسیدند. قبل از اینکه وارد شوند، غزل به سوی محمد رفت و نشست روبهروی او.
- بابا، معذرت میخوام.
محمد با محبت نگاهش کرد، اگرچه گاهی بچهها را تنبیه میکرد و این را لازم میدانست تا دخترها لوس نشوند، اما در آن لحظه درک میکرد دخترک چقدر احساس تهی بودن میکند. دستش را روی سر غزل گذاشت.
- پاشو دخترم. پاشو برو دست و صورتتو بشور، شامتو بخور، بعد استراحت کن. ولی سعی کن دیگه تکرار نشه، چون دفعه بعد نمییام دنبالت.
- چشم.
غزل، آتنا و پرسنل دیگر رفتند. اما محمد همچنان در حیاط ماند. بغض گلویش را گرفت.
اواز ته دل دلش برای این دختران میسوخت و امیدوار بود بتواند در هدفش موفق شود
.... ادامه دارد
- آره عزیزم. میبینی چقدر نازه.
سپس با چهرهای جدیتر رو به محمد گفت: «محمد جان، من نگران بچهام.»
- چرا؟
- خب تو یه مردی، خوابت سنگینه، ممکنه یادت بره این بچه پیشت خوابیده. میگم من یه تشک پایین تخت میندازم، بچه رو پیش خودم میخوابونم، که اگه یه وقت گریهام کرد خودم بهش برسم. اشکال نداره؟
محمد لبخندی زد، حس میکرد با ورود این نوزاد چقدر رفتارها ملایمتر شده و هر کس به نوعی نگران است تا نوزاد سلامتش حفظ شود.
- باشه.
مینا ته دلش خیلی ذوق کرد. بچه را به آغوش کشید. محمد متعجب گفت: «اِ. کجا میبریش؟»
- وا. خب میبرمش عوضش کنم!
- آهان، خب ببرش.
مینا با دقت به نوزاد رسیدگی میکرد. او زنی مسئولیتپذیر و حساس بود و گرچه در برخی موارد با شوهرش اختلاف سلیقه داشت، اما احساسات مادرانهاش را همچنان حفظ کرده و طفل را تر و خشک میکرد.
آن شب علی و محمد روی تخت و مینا پایین تخت با نوزاد خوابید و شدیداً مراقب بچه بود. حتی حس میکرد بسیار دوستش دارد و شاید دلش میخواست نوزادی چون او را داشته باشد.
مجتمع در سکوتی کشنده بهسر میبرد. بچهها به مدرسه رفته بودند و وقتی صدایشان به گوش نمیرسید محمد عصبی میشد. آنها اینک یک بنیاد خیریة ثبتشده به نام «یاس» بودند و مدیریت آنجا به عهدة محمد و آتنا بود.
آتنا وارد اتاق او شد و با دیدن چهرة دمق محمد خندهاش گرفت.
- چی شده محمد؟ چرا ناراحتی؟
- هیچی.
- وا، چرا دروغ میگی؟
محمد خندهاش گرفت.
- واسة نوزادا ناراحتم.
- چرا، اونا که سروسامون میگیرن، تازه تو اینقدر شرایط واگذاری بچهها رو سخت گرفتی که جای هیچ نگرانی نیس.
- میدونم. ولی دوست داشتم میتونستم یکیشونو نگه میداشتم.
- کار تو نیست، تازه مینا رو هم در نظر بگیر، شاید اون حوصله بچه رو نداشته باشه.
- نه بابا، او طفلی حرفی نداره. تازه اینقدر خوب به بچهها میرسه که انگار بچة خودشن. ولی، اصلاً ولش کن، از بچههای مجتمع حرف بزن.
آتنا نفس عمیقی کشید، گویا میخواست همه فایلهای مغزش را مرتب کند تا چیزی را از قلم نیندازد.
- فعلاً که وضعیت روحی بچهها مناسبه، همشون به شدت درس میخونن. سحر که حسابی تو نقاشی پیشرفت کرده، قراره یکی دو تا از بچهها رو هم بفرستیم کلاس کامپیوتر. سمیرا درس ریاضیش ضعیفه، گفتم کلاس تقویتی ثبت نامش کنیم.
- بچهها که ناراحتی نمیکنن؟
آتنا اخمی کرد و لبی برچید.
- چرا، غروبا که میشه، کمی دلتنگی میکنن. خوشبختانه پرسنل شیفت شب حواسشون جمعه.
- با سپیده چی کار کردی؟
آتنا خندهاش گرفت. سپیده از جمله دخترانی بود که بسیار دوست داشت پسر باشه و همیشه با لباس پسرانه ظاهر میشد.
- چی بگم؟ کشتیمش نتونستیم وادارش کنیم دامن بپوشه!
محمد هم خندهاش گرفت.
- بالاخره یه راه حلی براش پیدا کن.
- آره، واسه مراسم جشن که قراره بریم خونه ما، باهاش قرار گذاشتم به شرطی میبرمش که دامن بپوشه!
- خوبه. شاید بهخاطر عشقی که به تو داره این کار رو بکنه.
آتنا بسیار مغموم سر را به زیر انداخت. او آنقدر سپیده را دوست داشت که گویی مادری فرزندش را. محمد ادامه داد:
- باید به فکر خودت باشی. این دخترا واقعاً نمیتونن بچههای تو باشن. بالاخره یه روز میرن سر خونه و زندگیشون، میبینی که، هی میان و میرن، یه مدت چهل تا بچه داریم، یه مدت ده تا، پس اونا میرن، چرا خودتو ناراحت میکنی، به نظر من ازدواج کن، واسه خودت… .....
- ولش کن محمد، دوست ندارم دربارهش حرف بزنیم، باشه؟
محمد شانهاش را بالا انداخت.
- باشه. هر جور تو راحتی. اگر از حرفام ناراحت شدی هم معذرت میخوام.
- نه. ناراحت نشدم.
ادامه دارد......
از دوستان و خوانندگان عزیز تقاضا دارم پیشنهادات و نظرات خود را درباره نحوه نگارش داستان اظهار داشته و ما را در جهت هر چه بهتر شدن این داستان یاری نمایند.
- چی شده؟
- راستش ما به سری نوزاد داریم که نمیدونیم باهاشون چی کار کنیم. شما که چنین امکانی ندارین تو مجتمع پذیرای این کوچولوها باشین؟
- نه. اینا دیگه از کجا اومدن؟
- بعضیاشون مال خانمهای زندانی هستن که پدر هم ندارن، مادره هم حبس ابدِ، فک و فامیلم ندارن. بعضیاشونم واسه بهزیستیان.
- ما باید چی کار کنیم؟
- خب بعضیها بچه میخوان، شما میتونین این بچهها رو در اختیار خانوادههایی بذارین که طالب این بچهها هستن، چون روابط شما قویتره و تجربه خوبی دارین.
- اگه قبول نکنیم چی میشه؟
- هیچی، بهزیستی بزرگشون میکنه، بعد از سن قانونی هم ولشون میکنه به امان خدا، دوباره روز از نو روزی از نو، ولی حالا که شما این امکان رو دارین بد نیست تو دستور کاریتون بذارین.
محمد به فکر فرو رفت، وقتی وارد این کار شد هرگز فکرش را نمیکرد تا این حد دوام بیاورد، چون اصولاً آدمی است که ماندگاریاش در یک کار برایش سخت و طاقتفرساست اما رابطه عاطفیاش با صداقت بچهها آنقدر به هم گره خورده بود که نمیتوانست از بابا بودن انصراف دهد و اینک سعی میکرد خود را ملزم کند تا نوزادان را هم سروسامان دهد.
- ببینم اگه مادر از زندان آزاد بشه چی، نمیره سراغ بچه؟ جواب اون خانواده رو چی بدیم؟
- ما از مادرها امضا میگیریم که بعد از سپردن بچه به شما پیگیر بچهشون نباشن.
- و فکر میکنید اونا قبول کنن؟
قبول نکنن چی کار کنن؟ مگه می-تونن توی زندان از بچهشون نگهداری کنن؟
- نمیدونم. باید فکر کنم. باید مشورت کنم. همین جوری نمیشه این کار رو کرد، باید عواقبشو در نظر بگیریم.
همه حرفهای او را تأیید کردند. مدتی طولانی جلسه آنها ادامه پیدا کرد و شب هنگم محمد خسته به سوی خانه رفت.
محمد شبی سرد، اما دلچسب را سپری میکرد. نگاهش روی صورت کوچک نوزاد خیره مانده بود و نفسهای او را میشمرد.
مینا در را گشود و با دیدن همسرش که با علاقه نوزاد را کنارش خوابانده و نگاهش میکند لبخندی زد. کمی هم ناراحت شد، چون میدانست محمد چقدر بچه دوست دارد، اما خودش زیاد مایل به داشتن فرزند دیگری نبود.
به یاد آورد که محمد چقدر اصرار میکرد تا بار دیگر بچهدار شوند اما او به شدت امتناع میکرد و همین برایش ایجاد عذاب وجدان کرده بود و دوست داشت این کارش را جبران کند؛ پس نهایت دقت و ظرافت را در نگهداری نوزادانی که محمد به خانه میآورد میکرد تا شاید کمی از بار ناراحتی را از دوش خود بردارد.
به سوی محمد رفت.
- هنوز نخوابیدی؟
محمد بدون اینکه نگاهش را از نوزاد بردارد، گفت: «نه. نیگا کن مینا چقدر ظریف و نازِ.»
مینا با محبت به بچه نگاه کرد.
- آره. خیلی خشگله. دلم واسشون میسوزه.
محمد آه بلندی کشید.
- منم همینطور. ولی چارهای نیس.
مینا کمی نگران پرسید: «میخوای شب پیش خودت باشه؟»
- آره، خیلی دوست داشتنیه.
- باشه. ولی مواظبش باش، یه وقت له نکنی بچه رو.
محمد خندهاش گرفت.
- نه. مراقبم.
- باشه. اگه کاری چیزی داشتی صدام کن، یا اگه شب گریه کرد بده ببرم پیش خودم تا اذیت نشی.
- حتماً. و ممنونم.
مینا نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت. علی وارد.
- بابا میتونم پیش شما بخوابم؟
محمد عاشقانه بچهها را دوست داشت. دستان را گشود و گفت: «بدو بیا پیشم بابایی.»
علی هم به نوزاد نگاه میکرد.
- خیلی قشنگه بابا. چقدر دستاش کوچولوئه!
محمد خندهای کرد و پسرش را بوسید. علی با بچههای مجتمع آنقدر ارتباط دوستانهای برقرار کرده بود که همه آنها را خواهران خود میدانست و از همبازی شدن با آنها لذت میبرد و محمد بیشتر پی به بیشیله پیله بودن بچهها میبرد. محمد گفت: «دوستش داری پسرم؟»
- آره. مال ماست؟
- نه پسرم. فردا میبرمش.
- کاش مال ما بود.
محمد دستی به سر پسرش کشید و از این همه صداقت دلش لرزید. مینا دلش طاقت نمیآورد. او شدیداً نگران بچه بود. در هر حال یک زن بود و میدانست با یک بیاحتیاطی ممکن است بچه آسیب ببیند. بار دیگر وارد اتاق شد. کنار همسر و پسرش نشست. علی با اشتیاق گفت: «مامان دیدیش؟»
ادامه دارد....
حالا دیگر میشد محمد و آن جمع دختران را یک خانواده بزرگ به حساب آورد. محمد وابستگی عاطفی شدیدی نسبت به بچهها پیدا کرده بود و تمام همّ و غم خود را صرف رسیدگی به امور آنان میکرد. به درخواست آتنا و سایر بچهها او را «بابا» صدا زدند، چون نمیخواستند او برایشان حاج آقا، رییس و یا چیز دیگری باشد. آنها نیاز به پدر داشتند، پس چه کسی بهتر از محمد که بابا باشد و آتنا که از مادر دلسوزتر بود، مادر؟!
همین باعث پیوندی عمیقتر بین پدر و دخترانش شده و او مسئولیتش را صدچندان حس میکرد.
او بچهها را به مسافرت میبرد و اگر در خانواده جشنی بود، حتماً دخترها را میبرد تا در اجتماع باشند و احساس کنند جامعه آنها را طرد نکرده.
اما همیشه از چیزی رنج میبرد و آن حرف و حدیثهایی بود که یا روبهرویش و یا پشت سرش میگفتند و خبرش به او میرسید. چراکه او تعداد زیادی دختر داشت که ممکن بود گوش خیلیها در موردشان تیز شود.
محمد با قاطعیت در مقابل همه میایستاد و اگر لازم بود با آنها درگیری فیزیکی پیدا میکرد و گاهی با آنها قطع رابطه میکرد تا به آنها بفهماند چقدر در اشتباه هستند.
آن روز او بنا به درخواست مدیر کل به آنجا رفته بود تا در مورد یک مسئله مهم با او مشورت کنند.
- به به. چطوری حاج محمد؟
محمد که سخت در خودش بود متوجه یکی از همکارانش شد، لبخندی زد و با او دست داد.
- شما چطوری؟
- خبری ازت نیست، کجاهایی حاجی؟
- همین دور و برا، زیاد دور نیستیم.
- میدونم. میدونم. بالاخره سرت شلوغ شده، کمتر میای اینجا.
- مجتمع وقت منو زیاد میگیره. همه تلاشمو میکنم تا دخترام به یه جایی برسن.
مرد لبخند معنیداری زد و گفت: «خلاصه حاج آقا اگه کم آوردی ما هستیم!»
محمد به دور از تمام افکار موذیانه گفت: «ممنون. دستت درد نکنه، کمکهای مردمی میرسه بهمون، ولی اگه دوست داشتی یه شماره حساب…»
مرد خندید و حرف محمد را قطع کرد.
- نه حاج آقا. شنیدم بچهها رو به جاهایی میفرستی. میدونی که چی میگم؟
محمد طوری از این حرف خشمگین شد که نفهمید با چه قدرت و شتابی زیر گوش مرد خواباند و شروع کرد به گفتن بد و بیراه، طوری که خیلی از کارمندان دور آنها حلقه زده بودند و سعی میکردند محمد را آرام کنند.
- مردیکه بیشعور خجالت نمیکشی؟ تو مَردی؟ تو یه رذل کثیفی، کثافت هوسباز. فکر کردی همه مثل خودتن…
مرد که هنوز از کشیدهای که خورده بود گیج میزد برای اینکه آبرویش پیش همکارانش نرود، خود را به محمد رساند و عذرخواهی کرد.
- حاج آقا چرا ناراحت شدی. معذرت میخوام. آقا جان غلط کردم. باور بفرمایید منظور بدی نداشتم.
- مسلمه که غلط کردی، این کشیده رو زدم، این حرفارم گفتم که دیگه از این غلطا نکنی.
مرد میخواست صورت محمد را ببوسد، اما او صورتش را کنار کشید.
- برو کنار به من دست نزن.
محمد این را گفت و به سرعت از او فاصله گرفت تا به دفتر مدیر کل برسد. او بد به هم ریخته بود، بغض گلویش را گرفته و دلش میخواست همه کسانی که در مورد او و دخترانش حرف بیربط میزنند خفه کند.
به دفتر مدیر کل رسید. کمی سرو وضعش را مرتب کرد و وارد اتاق شد. پس از احوالپرسی با همه که شامل رییس ...مدیر کل ... و معاونینش و رییس دادگستری بودند، به سوی میز رفت تا بتواند در بهترین وضعیت قرار گیرد و به حرفهای همه گوش دهد.
رییس ... که مردی شوخطبع بود، گفت: «چرا ناراحتی حاج محمد؟ چی شده؟ بدخواه مدخواه اگه داری فقط عکسشو بده!»
محمد گفت: «چیزی نیس، با یکی از بچهها درگیر شدم.» همه گوششان تیز شد و پرسیدند: «چرا و چه کسی؟»
- اسمش مهم نیس، حرفش آتیشم زد.
او حرفهای آن مرد را گفت و همه متأثر شدند. مدیر کل گفت: «فقط اسمشو بگو تا مؤاخذهش کنم.»
- نمیخواد. خودم آدمش کردم، فقط دلم میسوزه که چطور میتونه در مورد یه مشت بچه مدرسهای چنین فکر احمقانهای داشته باشه. راستی کی جرأت داره به بچه مدرسهای چنین حرفی بزنه یا چنین فکری داشته باشه؟
همه حرفهای او را تأیید کردند و تأسف خوردند.به حال کسانی که اینقدر نگاهشان کم حجم و بیجنبهاند.
مدیر کل گفت: «حالا بعداً بیشتر به این مسئله میرسیم، فعلاً مشکل یه چیز دیگهس که خواستم شما هم بیاین.»
ادامه دارد......
مرد با عینک تهاستکانیاش نگاهی عمیق به زنی انداخت که با گوشه چادرش اشکها
و بینیاش را پاک میکرد و گاهی دستی به سروگوش دو بچه قد و نیم قد میکشیدکه
با چشمان معصوم و کودکانه خود محیط سرد دادگاه را برانداز میکردند.
مدتی قبل حکم اعدام شوهر زن به خاطر قتل صادر شده و او هرچه تلاش کرده بود رضایت اولیاء دم را جلب کند نتوانست و حالا دست به دامان رییس دادگاهها شده بود.
آقای..... با ناراحتی حرفهای تکاندهنده زن را میشنید و امیدوار بود بتواند کاری برای آنها انجام دهد.
زن با بغض ادامه داد:
- آقای رییس به خدا بیچارهام، شوهرم نمیخواست اون پسره رو بکشه، به خدا حاضرم… تا آخر عمر کلفتی اون خونواده رو بکنم، ولی سایة سرم اعدام نشه… و باز هق هق گریه.
آقای.... گلویی صاف کرد و گفت: «من با اولیاء دم صحبت میکنم، امیدوارم بتونم رضایتشونو بگیرم.
شما با این بچهها کجا زندگی میکنین؟»
- تو یه خونة مستأجری.
- خورد و خوراک چی؟ خرجتونو کی میده؟
بار دیگر اشک از گوشه چشم زن جاری شد.
- خونههای مردم کار میکنم. رخت میشورم، … یه نون بخور و نمیری درمیارم تا بچههام از گشنگی نمیرن.
- خانوادة خودت یا شوهرت چی؟ زن آه بلندی کشید.
- ای بابا، اونا هر کدوم گرفتاری خودشونو دارن، اگرم گرفتار نباشن به ماها نیگا هم نمیکنن، تو خیابون روشونو برمیگردونن که یه وقت ازشون هزار تومن دستی نخوایم. آقای...عینکش را کمی جابهجا کرد. او همیشه از شنیدن اینگونه ناراحتیها متأثر میشد و دنبال راهکار میگشت تا بتواند به طرف مقابل کمکی ولو ناچیز کند.
- بسیار خب، آدرستونو بدین به رییس دفتر من، ببینم چی کار میتونم براتون بکنم. چشمان غمگین زن با حالتی از خوشحالی و غم خیره شد به آقای...گویا هزار بار از او تشکر میکرد، طوری که آقای... نتوانست زیاد به زن نگاه کند، چون دلش برای آنها سوخت.
زن دو کودکش را از آنجا برد و با امید آدرسش را به رییس دفتر آقای... داد و از آنجا رفت.
رییس دفتر وارد شد و گفت: «حاج آقا بابت چی آدرس دادن؟»
- محبت کنید یه تحقیق کنید ببینید وضع زندگی این خانواده چه جوریه، تا دستور بدم یه سری مایحتاج زندگی واسشون بفرستین.
- مثل بقیه؟!
آقای... لبخندی زد:
- انگار سابقهام بدجور خراب شده. انگار باید بازنشسته بشیم تو کمک به مردم! مرد خندهای کرد.
- اختیار دارین حاج آقا. چشم امید این مردم بعد از خدا به شماست،
بازنشسته چیه؟
- نه. ما فقط وسیلهایم، فقط خدا خدا کنیم این توفیق ازمون سلب نشه. حالا برو، برو اینقدر با من چونه نزن که کلی پرونده دارم واسه بررسی.
- چشم.
آقای...مردی بسیار خونگرم و بجوش بود و هرگز در مقابل مردم از در مقام و منسب برنمیآمد و خود را برتر از آنها نمیدانست، درست برعکس، خود را فقط برای مردم میدانست. او چهرهای معمولی با قدی متوسط داشت و سعی میکرد پوششی درخور و ساده داشته باشد و هرگز ادا و ادفار نداشت. او ضمن اینکه قاضی بود و رأی صادر میکرد، حکم تمام شعبههای دادگستری را نیز باید امضا میکرد. کاری سخت، طاقتفرسا و بسیار دقیق.
صدای زنگ تلفن به صدا درآمد، او ضمن اینکه انگشتش را روی مطلبی که میخواند میگذاشت تا خط را گم نکند با دست دیگر گوشی را برداشت.
- بله
- سلام حاج آقا، خسته نباشی.
صدای همسرش از آن سوی خط شنیده میشد.
- به به، حاج خانم، حال شما چطوره؟ علیک سلام. چطور شده این طرفا؟
- راستش زنگ زدم بهتون اطلاع بدم، من با مینا خانم و بچهها داریم میریم مجتمع، یه مقدار هدیه واسه بچهها جمع کردم، ببرم واسشون. حاج محمد هم هستن، خواستم ببینم شما هم تشریف میارین اون جا؟
- به به، به به، چه کار خوبی میکنین، ولی من…
آقای... نگاهی به انبوهی از پروندهها کرد و ادامه داد:
- من هم سعی میکنم بیام، ولی قول نمیدم.
بچهها رو هم میبرین؟
- آره. اونا که لحظهشماری میکنن. نمیدونی چقدر بچههای مجتمع رو دوست دارن. - خدا اجرتون بده. ولی خیلی منتظر من نباشین.
- چشم.
شما امری ندارین؟
- نه خانم. مراقب خودتون باشین.
- چشم. خداحافظ
- خداحافظ
طبع لوطیگری آقای... به شکلی ریشهدار در خانوادهاش تنیده شده و همسر و سه فرزندش هم با لذت به مردم کمک میکردند.
آنها زیاد به مجتمع میرفتند و دختران را بخشی از خانواده خود میدانستند و اگر میهمانی به مناسبتی در آنجا برقرار بود خانواده آقای... سنگ تمام میگذاشتند.
رییس دفتر وارد اتاق شد، او چند بسته در دست داشت.
- حاج آقا، یه سری بسته اومده.
- تشکر، بدین ببینم چیه.
رییس دفتر همه را روی میز گذاشت و از اتاق رفت.
آقای... یکی یکی بازشان کرد.
چند کمک مالی به شکل چک بود که چند کارخانهدار برای مجتمع فرستاده بودندآقای... بسیار خوشحال شد و زیر لب گفت: «به به. عالی شد. پس واجب شد امشب حتماً برم یه سری پیش محمد این هدایا رو بدم بهش.» او با انرژی بیشتر مشغول کار شد تا بتواند بخشی از کارها را به اتمام رساند و چکها را به محمد برساند.
ادامه دارد....
از وقتی آتنا به جمع آنان پیوسته بود، کارها برای محمد راحتتر و کمی از استرسهایش کم شده بود. آتنا دختری خونگرم و اجتماعی بود، طوری که حتی مینا هم او را به شدت دوست داشت و بیشتر اوقات همراه او به خرید میرفت!
راستی محمد برای تولدت بچهها میخوان جشن بگیرن.
- البته اینو داخل پرانتز بهت گفتم، ولی در جریان باش.
محمد بسیار خوشحال شد. نه بهخاطر اینکه برای او جشن میگیرند، بلکه فهمیده بود بچهها آنجا را خانه واقعی خود میدانند و در جواب محبتهایش عکسالعمل نشان میدهند.
- ممنون. لابد کادو هم میخوان بخرن.
آتنا با تعجب گفت: «توقع داری نخرن؟ همشون پول تو جیبیاشونو جمع کردن، قراره با من یا یکی از پرسنل یه روز بریم خرید.»
محمد ناراحت شد.
- ولی این درست نیست، من بهشون پول میدادم که تو مدرسه استفاده کنن.
- بذار راحت باشن. اونا این کار رو دوست دارن.
محمد آه بلندی کشید. او بهطور هفتگی به همه دخترها مناسب سنشان پول توجیبی میداد تا بچهها دچار مشکل نشوند، آنها هم به تناسب نیازشان پولشان را خرج و یا پسانداز میکردند.
- باشه، میذارم راحت باشن، ولی بهشون بگو خیلی ولخرجی…
حرف محمد تمام نشده بود که یکی دو تا از دخترها سراسیمه به سویشان دویدند.
- آتنا…آتنا… حاج آقا… بدویید… سالومه… سالومه…
آتنا به سرعت به سوی خانه دوید، محمد هم درنگ نکرد و دستانش با قدرت چرخهای ویلچیر را به حرکت درآورد. در اتاق را گشودند. سالومه غرق در خون گوشهای نشسته بود. محمد حالش بد شد و فریاد زد: «چی کار کردی دختر. زود باشین حاضرش کنید ببرمش بیمارستان.»
آتنا او را به آرامش دعوت کرد.
- آروم باش محمد. آروم باش. چیزی نیس.
- چی میگی… رگ دستشو زده، میمیره…
- نه. اون چیزیش نمیشه. بیا بیرون.
محمد رفت بیرون. آتنا هم پشت سرش و در را بست. محمد نگران گفت: «طوریش نشه.»
- نترس. عمیق نبریده. هر اتفاقی که میافته ما نباید زیاد بزرگش کنیم، اون وقت فکر میکنن میتونن با این کارا حرفشونو پیش ببرن. به موقع بهت میگم کی ببریش دکتر. بذار بفهمه اشتباه کرده.
- ولی…
- ولی نداره. من با این جور دخترا تو بهزیستی زیاد برخورد داشتم، پس کارم درسته.
محمد دل تو دلش نبود. از طرفی حرفهای آتنا را قبول داشت از طرفی نگران سلامت سالومه بود. دقایقی به همین منوال گذشت. سالومه در اتاق را گشود و با چشمانی اشکآلود، خود را در آغوش آتنا انداخت.
- ببخشید. من حالم خوب نیست. منو ببرین دکتر.
به پدر نگاه کرد که بسیار نگران رفتار او را دنبال میکرد. رفت و سر را روی پای او گذاشت.
- معذرت میخوام بابا. منو ببخش. اشتباه کردم.
محمد با وجود اینکه خیلی ناراحت او بود با جدیت گفت: «لباساتو بپوش ببرمت بیمارستان.»
ادامه دارد.......
کاغذی را که تمیز تا خورده بود جلویش گذاشت و آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید و راه افتاد به سمت بیرون.
مقصد برای او مشخص بود. او میرفت پی کسی که به واسطه تجربههایش میتوانست کمک بزرگی در اداره مجتمع برای او باشد. ساعاتی بعد او روبهروی منزل آتنا بود. زنگ در خانه آنها را زد و آتنا را خواست. او با اکراه بیرون آمد.
- اومدم ببرمت مجتمع.
آتنا نمیدانست چه باید بکند، از جهتی دوست نداشت به آنجا برود، از جهتی شاید تجربه جالبی باشد.
- صبر کن حاضر شم!
محمد در ماشین منتظر او بود. دقایقی بعد آتنا به او ملحق شد و آنها راه افتادند.
بین راه بیشتر محمد حرف میزد و سعی میکرد اطلاعاتی در مورد مجتمع به او بدهد. او نیز با دقت گوش میداد و اگر لازم بود چند جملهای هم حرف میزد.
رسیدن به آن جا همان و دلنشین و جذاب بودنش برای آتنا همان. او حتی به مخیلهاش هم خطور نمیکرد، محمد توانسته باشد چنین جای عالی و بینظیری را برای تربیت و زندگی دختران فراری فراهم کرده باشد.
آتنا آنجا را یک خانه واقعی قلمداد کرد و احساس آرامشی که در کنار دختران و پرسنل خوشبرخورد مجتمع به او دست داد آنقدر برایش دلچسب بود که دلش نمیآمد آنجا را ترک کند!
در بدو ورودش ارتباط عاطفی عمیقی با بچهها برقرار کرد و دختران جوان حضور او را بسیار دوست داشتند و هر کدام به نوعی سعی میکرد خود را به آتنا نزدیک کند.
آتنا تا غروب نزد بچهها ماند و با آنها حرف میزد، گاهی نیز به دفاتر مرتب بخش اداری سرک میکشید و از نظم آنجا لذت میبرد.
محمد نیز به کارهایش رسیدگی میکرد، اما حواسش به رفتار آتنا با بچهها هم بود و میدید که آنان چه اشتیاقی برای ماندن او دارند.
غروب هنگام، همان گونه که محمد قول داده بود باید آتنا را به منزلش برمیگرداند. پس او را صدا زد.
- خب. نظرت چیه؟ اینجا چه جوری بود؟
آتنا با شوق گفت: «عالی بود. اصلاً فکرشم نمیکردم اینطوری باشه، فکر میکردم یه جای بیخود و بسته مثل بهزیستی باشه. اما شما خیلی خوب از پسش براومدین، بهتون تبریک میگم.»
- خب، اینجا میاین. البته سعی میکنم برای حقوقتون یه چیزی در نظر بگیرم.
آتنا نفس عمیقی کشید.
- باشه، حالا بعداً راجع بهش حرف میزنیم. ولی اینکه میام اینجا، بله، میام. از محیطش و دخترا خوشم اومده.
- خیلی خوشحالم و ممنون. حالا اگه اجازه بدین برسونمتون منزل.
محمد از پشت میز خارج شد و به سوی در رفت. آتنا با حسرت گفت: «نمیشه بیشتر بمونم؟!»
محمد بهتزده نگاهش کرد. لبخندی زد.
- نه. باید شما رو برسونم، خودمم برگردم خونه. خیلی کار دارم.
آتنا میلی به بازگشت نداشت و دلش میخواست بیشتر در آن فضای آرامبخش بماند، ولی علیرغم میل باطنیاش کیفش را برداشت و با بچهها خداحافظی کرد تا برود، اما دختران از او قول گرفتند که برگردد و او هم قول داد.
روزها از پی یکدیگر میگذشتند و ارتباطات عاطفی بچهها با هم و با پرسنل بیشتر در هم تنیده میشد. دخترها محمد را خیلی دوست داشتند و برای تصاحب مهربانی و توجه او هر کاری میکردند. گاهی خود را به مریضی میزدند تا محمد آنها را به بیمارستان ببرد و تا صبح بالای سرشان بماند. آنها هرگز درک نمیکردند چقدر این کار برای محمد سخت و طاقتفرسات آن هم با شرایط خاصی که او داشت.
محمد به بچهها بسیار بها میداد و همین باعث لوس شدنشان میشد. بعضی وقتها هم آنها را تنبیه میکرد. مثلاً نمیگذاشت هیچ کدامشان تلویزیون نگاه کنند تا پی به اشتباهشان ببرند و از آتنا و محمد عذرخواهی کنند. اما محمد خودش اولین کسی بود که پس از تنبیه بچهها به گوشهای میخزید و گریه میکرد! او اصلاً دوست نداشت به بچهها سخت بگیرد ولی وقتی مجبور میشد، آنچنان متأثر میشد که گویا پارههای تن خود را تنبیه میکرد.
آن روز، روز زیبایی نبود. سالومه با یکی از پرسنل حرفش شد. با حرص مشغول گشتن در خرت و پرتهای انبار بود. یکی از دختران کم سن و سال به او ملحق شد.
- دنبال چی میگردی سالومه؟
او با خشم دخترک را نگاه کرد.
- بدو برو بالا، حوصلهتو ندارم.
دخترک کمی دلخور شد و با قهر او را ترک کرد. بالاخره آنچه را سالومه میخواست یافت. آن را برداشت و به سوی اتاق رفت که تخت خودش هم آنجا بود. محمد و آتنا در حیاط داشتند در مورد کاشتن چمن در فضای حیاط حرف میزدند.
- میدونی محمد فکر کنم اگه چند تا درخت هم بکاریم بد نباشه.
- من موافقم. میگم بچهها بیان حسابی زمین اینجا رو تقویت کنن. دوست دارم بچهها از فضای سبز حیاط لذت ببرن.
- مطمئنم بچهها هم دوست دارن کمک کنن. اصلاً بذاریم هر جور اونا میخوان اینجا رو چمنکاری کنن.
- این عالیه. فکرشون تقویت میشه.
ادامه دارد.....
دخترها دور زهرا جمع شده بودند و گاهی چیزی از وسایل او را جابهجا میکردند. گرچه سعی میکردند لبخند بزنند، اما در اعماق نگاهشان غمی موج میزد.
سمیه گفت: «بهمون نامه بده یا تلفن بزن، باشه؟»
زهرا یک ماهی بود که در مجتمع مستقر شده بود، با مددکاریهای فشرده و حسابشده، خانواده او را برای پذیرش مجددش آماده کرده بودند و او مشغول جمعآوری وسایلش بود تا بار دیگر به آغوش گرم خانوادهاش بازگردد.
نگاهی محبتآمیز به سمیه کرد.
- حتماً.
سولماز به او نزدیک شد، او دختری سیزده ساله و کمی خجالتی بود. عروسک کوچکی را جلوی زهرا گرفت و گفت: «خودم واست دوختمش. قابل نداره. حالا هر وقت اینو ببینی یاد ما میافتی.»
او این را گفت و آرام زهرا را به آغوش کشید و بوسید. اشک در چشمان زهرا حلقه زد. بغض گلویش را گرفت، دلش نمیخواست به این زودی آنجا را ترک کند و دوستانی که با او بسیار مهربان بودند، مخصوصاً بابا محمد را که بسیار دوستش داشت و او را ناجی خود از شر گرگهای خیابانی میدانست.
سولماز را بغل کرد و آرام گریست. دیگر بچهها تاب نیاوردند و هر کدام به اندازه عاطفی بودنشان اشک ریختند. یکی از پرسنل به سوی بچهها رفت و آنها را دلداری داد و گفت: «بسه بچهها. گریه نکنید. تازه باید خوشحال باشید که زهرا برمیگرده خونه. بهش تبریک بگید.»
دخترها به خود آمدند، سعی کردند با شوخیهای دخترانه فضای غمبار را تغییر دهند. موفق هم بودند.
محمد تازه به مجتمع رسیده بود. ماشینش را بیرون حیاط پارک و ویلچیرش را آماده کرد تا به داخل برود. متوجه کیسه زبالهها شد. به سوی آنها رفت. در یکی را باز کرد. دیدن دورریز غذاهایی که هنوز میشد از آنها استفاده کرد به شدت او را ناراحت کرد.
زنگ آیفون را زد، خانمی جواب داد: «بله.»
- خانم تشریف بیارین دم در.
- چشم.
یکی از پرسنل با شتاب خود را دم در رساند.
- بله حاج آقا.
- خانم اصلانی این زبالهها مال خونه ماست؟
زن نگاهی به کیسهها کرد و با کمی نگرانی گفت: «بله حاج آقا، چیزی شده؟»
- دیگه میخواستین چی بشه. چرا این برکتای خدا رو دور ریختین؟ چرا اسراف میکنید خانوم؟
اینک همه دخترها در حیاط بودند و صدای محمد را میشنیدند و گاهی با هم پچپچ میکردند.
زن که از رفتار محمد جا خورده بود، لبهایش را با زبان کمی مرطوب کرد.
- ببخشید حاج آقا. دیگه تکرار نمیشه.
- نبایدم بشه، به مدت سه روز فقط عدسی میخورین تا یاد بگیرین اسراف نکنید.
- چشم.
محمد وارد ساختمان شد و به همراهش خانم اصلانی. بچهها کنار رفتند تا او رد شود، همگی به محمد سلام کردند. و از اینکه او را ناراحت کرده بودند احساس شرمساری میکردند.
محمد جواب سلام آنها را داد، کمی با قهر!
به اتاق خود رسید. زهرا و مددکارش آنجا بودند تا او برود و برگه ترخیصش را امضا کند. محمد با آنها احوالپرسی کرد، کار زهرا را سریع راه انداخت و با او خداحافظی کرد.
- امیدوارم روزهای خوبی داشته باشی دخترم. سعی کن درس بخونی و دیگه از خونه فرار نکنی.
زهرا گونهاش سرخ شد.
- چشم، قول میدم.
- گاهی به ما سر بزن، خوشحال میشم از وضعت باخبر باشم.
- چشم.
رو به مددکار گفت: «شماره منم بهشون بده.»
مددکار که زنی جوان و مهربان بود با لبخند و تواضع گفت: «چشم حاج آقا.»
- حالا برین که من کلی کار دارم.
محمد به فکر فرو رفت، باید کاری انجام میداد، او میدانست در آن لحظه هیچ کس غیر از خودش نمیتواند به خودش کمک کند. دستی به موهایش کشید و خیره شد به نقطهای نامعلوم.
ادامه دارد.....